۰ نفر

گزارشی از محروم‌ترین روستای نهاوند

این دره سیاه است

۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۷
کد خبر: 362288
این دره سیاه است

سیاه‌دره هرچند مثل اسمش سیاه نیست، اما سرنوشت اهالی‌اش مدت‌هاست که با سیاهی گره خورده. روستای سرسبز و زیبایی در 60 کیلومتری نهاوند، درست بعد از سراب کنگاور، 24 خانواده فقیر استان همدان را در خود جای داده؛ مردمی که نه اجازه کشاورزی دارند و نه اجازه دامپروری.

به گزارش اقتصادآنلاین، شهرزاد همتی در شرق نوشت: اما سازمان جنگل‌ها و مراتع چندسالی است که برای حفاظت از بافت گیاهی منطقه، ممنوعیت‌هایی ایجاد کرده. برای همین هیچ‌کس در این محل نتوانسته برای خودش شغلی دست‌وپا کند. اینجا نه نانوایی هست، نه مغازه کوچک خواروبارفروشی. بچه‌ها اگر بخواهند به مدرسه بروند، مدرسه کوچک روستا تا کلاس پنجم میزبان آنهاست و آنها برای ادامه تحصیل باید به فیروزان بروند که فاصله زیادی با روستا دارد. برای همین است که خیلی از بچه‌ها بعد از کلاس پنجم، عطای درس‌خواندن را به لقایش می‌بخشند. پیش از این حدود سه سال پیش درباره سیاه‌دره در این روزنامه نوشته بودیم؛ قصه خانه‌هایی بدون سقف که روی دیوارهایش مارها قدم می‌زنند و اهالی شهر برای فرار از گرسنگی، نان خشک و آب می‌خورند.

حالا شرایط روستا به کمک خیرین نهاوندی کمی بهتر شده. حالا شش خانه در سیاه‌دره ساخته‌اند و هرازگاهی آذوقه و لباس نو برای آنها به روستا می‌آید. اما این روستا هنوز محروم است. روستای سرسبز سیاه‌دره، به دلیل قرارگرفتن میان دره و کوهستانی‌بودنش تقریبا در نقطه کوری واقع شده و در صورت وقوع زلزله یا برف سنگین، ارتباطش با کل دنیا قطع می‌شود. مردم روستا شغلی ندارند و بخشی از‌ آنها به دلیل افسردگی و بی‌کاری به اعتیاد روی‌ آورده‌اند، اما این همه داستان نیست؛ مردم این روستا بیشتر از هر چیز به توجه نیاز دارند؛ چیزی که مدت‌هاست از آنها دریغ شده و سازمان جنگل‌ها و مراتع هم حاضر نیست از مواضع خود کوتاه بیاید و مردم بتوانند کمی دامپروری کنند. اهالی سیاه‌دره می‌گویند، انگار هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد سیاه‌دره زیبادره شود... .

قصه توران

قصه توران از نرسیده به روستا آغاز می‌شود. از قبرستان کوچک سیاه‌دره‌ای‌ها که کنارشان چند نفر از روستای سرسی را هم دفن کرده‌اند. قبر توران از تمیزی برق می‌زند و میان قبرهای کوچک و جمع‌وجور قبرستان به چشم می‌آید. افسانه لخ‌لخ‌کنان سر توی تلفن همراه به سمت قبرستان می‌آید؛ خواهر کوچک توران با دامنی بلند و پیراهن کهنه مشکی. روسری‌اش را دور سرش بسته و موهای بلندش تا کمرش پیداست. تا ما را می‌بیند، چشمانش از خنده برق می‌زند و به همراه ما که از خیرین قدیمی سیاه‌دره است خوشامد می‌گوید. افسانه می‌گوید می‌خواهد به دیدن توران برود که ما هم همراهش می‌شویم.

عکس توران زینت‌بخش صفحه تلفن همراه خواهر است. لباس لری به تن دارد و خنده‌ای از ته دل روی لب. اسلحه‌ای شکاری در دستانش است و در باغی پر از گل نشسته. شاید این اسلحه همانی باشد که توران خودش را با آن راحت کرد. این را به افسانه می‌گوییم و او تأیید می‌کند.

توران یک هفته مانده به عروسی‌اش، درست در شب تولد 20 سالگی‌اش خودش را در یکی از اتاق‌ها حبس کرد و با شلیک به قلبش زندگی‌اش را تمام کرد. مهرماه که بشود، می‌شود یک سال که توران مرده. مادرش زن رنجور و لاغری است که هنوز لباس سیاه به تن دارد و با ما که حرف می‌زند، چشم‌هایش از اشک پر می‌شود. گل‌صنم، مادرش می‌گوید: قرار بود زن پسرعمویش یحیی بشود. آن‌قدر رفتند و آمدند که ما قبول کردیم. خود توران هم حرفی نزد که نمی‌خواهد. اما اصلا نمی‌خندید. هربار که می‌رفتم برایش یک تکه جهیزیه بخرم، می‌گفت برای من چیزی نخرید تا تکلیفم را معلوم کنم و بعدش برایم همه‌چیز را یک‌رنگ بخرید.

دوباره مادرش اشکی می‌ریزد و می‌گوید: ما که پول خریدن جهیزیه نداشتیم، اما به اندازه خریدن چندتا ظرف و تشک می‌خواستم کاری برایش بکنم. شاید اگر دردش را می‌گفت کارمان به اینجا نمی‌کشید.... به اینجای حرف که می‌رسد، گریه دیگر امانش را می‌برد.

بعد افسانه، خواهر توران، همان‌طور که علی، نوزاد یکی از همسایه‌ها را می‌خواباند، می‌گوید: همیشه می‌خواست خودکشی کند و مدام هم به ما می‌گفت. می‌گفت می‌خواهم سرنوشتم دست خودم باشد، از خودکشی زیاد حرف می‌زد. آخر هم خودش را کشت. رفته بودم توی حیاط رخت‌ها را بشویم که صدای شلیک آمد، رفتم تو توران را صدا کردم، اما جواب نداد. در اتاقی را که بسته بود با ضربه باز کردم و دیدم افتاده زمین و سینه‌اش با سرعت بالا و پایین می‌شود. زمین پر از خون بود و اسلحه کنارش افتاده بود. جیغ کشیدم و آمدم به حیاط. سوار وانتش کردیم که به نهاوند برسانیمش، اما بالای قبرستان دیگر نفس نکشید و مرد.

حالا توران قاب‌عکسی توی همان اتاقی است که خودش را کشته. خواهرش به کمک خیرین، دار قالی به‌پا کرده و قالی می‌بافد. می‌گویم: افسانه دوست داری عروس بشوی؟ چشم‌هایش برق می‌زند و سرش را پایین می‌اندازد. پدرشان توی حیاط ایستاده. به خیر همراهمان می‌گوید: دستمان را بگیرید افسانه را عروس کنیم. خیر به او می‌گوید: توران را فرستادی سینه قبرستان بس نیست؟ سرش را می‌اندازد پایین و می‌گوید: حق با شماست خانم مهندس. سوار ماشین که می‌شویم، افسانه بدوبدو جلوی ما را می‌گیرد و می‌گوید: این‌بار با خودتان کتاب داستان بیاورید، کتاب‌هایمان تمام شده، اینجا زمان تمام نمی‌شود. لااقل کتاب بخوانیم... این آخرین تصویر از خانه آنهاست.

قصه زلفا

تا سه هفته پیش هیچ‌کس مطمئن نبود زلفا زنده می‌ماند. زلفا عکسی بود در اینستاگرام خیّر نهاوندی که می‌خواست برای زنده‌ماندن زلفا پادزهر بخرد. زلفا عکسی بود از دختری کوچک با چشمانی پر از خنده که می‌خواستند او را زنده نگه دارند. زلفا برای امرار معاش با مادرش روانه کوه شده بود تا کنگر بچیند. در کوه ماری او را نیش می‌زند و زلفا بیهوش می‌شود و خانواده‌ای که حتی توانایی تأمین خورد و خوراک روزانه‌شان را نداشتند، با هزینه هشت میلیونی تهیه پادزهر مواجه می‌شوند؛ اما نه این پول مهیا بود و نه زلفا تنها بچه آن خانواده.

در سیاه‌دره که آدم‌ها برای خوردن هر چیزی در مضیقه هستند و عموما از سوءتغذیه و کمبود وزن رنج می‌برند، بهترین راه‌حل برای چنین بیماری‌هایی مرگ است و تمام. همان‌طور که کلواها (کلوا نان محلی نهاوندی است) را که برای بچه‌ها سوغات به سیاه‌دره آورده‌ایم، بین آنها پخش می‌کنیم، سراغ زلفا را می‌گیریم. معلوم می‌شود زلفا به روستای سرسی رفته تا در مراسم عروسی دایی‌جانش شرکت کند. سهیلا یکی از زن‌های سیاه‌دره می‌گوید: حالا زلفا راه می‌رود و کم‌کم می‌تواند بازی کند؛ اما اگر پول پادزهرش تهیه نمی‌شد، حالا همسایه توران شده بود.

زنان سیاه‌دره مارها را به‌خوبی می‌شناسند. آنها که در خرابه‌های روستا زندگی می‌کنند، با مارها همسایه هستند؛ اما آنها می‌گویند مارهای کوه با مارهای سیاه‌دره فرق دارند. زلفا همان‌طور که تلاش می‌کرده، کنگر را از ریشه دربیاورد، ماری دستان کوچکش را نیش می‌زند، ماری که به گفته پزشکان کرمانشاه قوی‌ترین سم را در میان مارهای استان داشته؛ اما تا اینجا پایان داستان زلفا خوش است. نیست که کلوایش را بگیرد؛ اما بچه‌ها به او پیغام می‌دهند، این بار که آشناهای شهری برگردند، برایش کیف و دفتر و لوازم‌التحریر می‌آورند تا مجبور نشود کلاس پنجم را رها کند.

قصه سهیلا

می‌گویند سهیلا زن عاقل روستاست. 35‌ساله است و چهار فرزند دارد، همسرش جزء مردان روستاست که هر کاری از دستش بربیاید، انجام می‌دهد تا چرخ زندگی بچرخد؛ اما این روزها چرخ زندگی هیچ‌کدام‌شان بنای چرخیدن ندارد. تمام پوشک‌ها، وسایل بهداشتی، خوراکی‌ها و لباس‌ها و شیرخشک در خانه سهیلا خالی می‌شود. زنان و دختران روستا هم به کمک می‌آیند تا بارها را خالی کنند. همیشه وسایل خانه سهیلا خالی می‌شود تا او بین اهالی محروم شهر قسمت کند.

گوشه‌ای از حیاط ناهموار خانه‌اش نشسته‌ام و به بچه‌گربه‌های کوچک داخل حیاط و دختر کوچک سهیلا نگاه می‌کنم. از پشت پرچین چند تا از بچه‌ها ایستاده‌اند و ریزریز می‌خندند. دختر کوچک سرش را پایین می‌برد و به همراهانش می‌گوید: عینک دودی دارد، روسری‌اش هم آبی است! بعد یکی از بچه‌ها بیرون می‌آید و می‌گوید: خانم این دختر‌عمویم است، اسمش بهار است و می‌خواهد خبرنگار بشود. بهار سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید: نه خانم! می‌خواهم دکتر بشوم. مادرش سهیلا می‌گوید: بهار از مهرماه باید برود مدرسه شبانه‌روزی نرسیده به نهاوند؛ چون اینجا تا کلاس پنجم بیشتر ندارد.

برای همین خیلی از بچه‌های اینجا دیگر راه ادامه تحصیل ندارند. ما می‌مانیم اینجا و بهار می‌رود شهر تا درس بخواند. اول می‌خواست خبرنگار شود تا دردهای مردم سیاه‌دره را در روزنامه‌ها بنویسد؛ اما حالا می‌گوید دکتر می‌شود تا بچه‌هایی مثل زلفا را رایگان درمان کند. خانه سهیلا، جزء اولین خانه‌های روستاست. خانه‌ای با چهار بچه قد‌و‌نیم‌قد که مدت‌هاست گوشت نخورده‌اند. بچه شیرخواره‌اش به اندازه کافی رشد نکرده.

از او سؤال می‌کنیم که به بچه حریره بادام می‌دهد یا نه؟ او می‌گوید: نه خانم! به بچه‌هایمان از این چیزها نمی‌دهیم که عادت نکنند. ما پول نداریم برایشان مدام از این چیزها بخریم. خیّر به آنها می‌گوید لااقل فرنی درست کنید. هیچ‌کدام‌شان تا‌به‌حال فرنی نخورده‌اند. سهیلا می‌گوید: ما مدت‌هاست گوشت نخورده‌ایم و بیشتر مردم روستا اگر بخواهند اعیانی غذا بخورند، مرغ می‌گیرند که آن هم مدت‌هاست که نیست. اینجا آدم‌ها به همین قانع هستند و خوردن غذاهای جدید شاید توقع‌شان را بالا ببرد.

در سیاه‌دره چند فرد معلول وجود دارد، گلی یکی از آنها بود که معلولیت ذهنی داشت و دو ماه پیش در خواب از دنیا رفته، می‌ماند نیکو و سیاوش. نیکو خواهر سیاوش معلول جسمی حرکتی است و برادرش سیاوش مشکل استخوان دست دارد. سیاوش کلاس ششم است و وقتی که سمت ما می‌آید، دستش را پشتش پنهان می‌کند. او برادرزاده سهیلاست و می‌گوید: شش ماه پیش در راه کرمانشاه سیاوش و پدرش تصادف می‌کنند و دست سیاوش تقریبا قطع می‌شود. دستش را توی شکمش می‌گذارند تا پوست بیاورد. حالا استخوان درست جا نیفتاده و پول هم ندارند دستش را درست کنند. اگر پول بود، الان سیاوش حالش خوب بود. سیاوش اینها را که می‌شنود، دستش را بیشتر پشتش پنهان می‌کند، بعد از اینکه او می‌رود سهیلا از ما قول می‌گیرد فکری به حال دست سیاوش بکنیم. ما قول می‌دهیم و خداحافظی می‌کنیم؛ اما کسی نمی‌داند آیا ما از عهده‌اش برمی‌آییم یا نه؟