۰ نفر

روایتی از زندگی چند برادر نام آشنا در محله باغ فردوس

ماجراهای هفت کچلون

۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۱۵:۴۴
کد خبر: 127619
ماجراهای هفت کچلون

الفبای لوطی‌های قدیم تنها یک واژه داشت. آن هم «معرفت» بود. معرفتی که قیمتش طلا بود و عیارش حرمت یک حرف. لوطی‌ها تقریباً در همه محله‌ها بودند و کارشان پاییدن محله بود و جان دادن واسه بچه‌محل.

خدا نکند متوجه می‌شدند که به کسی ظلم شده و بچه‌محله‌شان را کسی اذیت کرده. آن وقت رگ غیرتشان باد می‌کرد و یک جنجال حسابی راه می‌افتاد.

به گزارش اقتصاد آنلاین به نقل از همشهری محله، روزگاری یک تهران بود و یک «باغ فردوس» و 7 برادر لوطی معروف به «7 کچلون». این 7 برادر «حاجی عباسی» در اصل 8 برادر بودند که 7 نفرشان به بیماری شایع آن روزهای تهران یعنی «گری» مبتلا می‌شوند و موهای سرشان می‌ریزد و به 7 کچلون معروف می‌شوند. بعدها که بزرگ‌تر شدند هر کدام نشانه‌ای از احترام و عزت محله‌شان می‌شوند. تا جایی که هنوز بعد از گذشت سال‌ها از آن دوران یاد و نامشان از دست به خیری و جوانمردی در محله باغ فردوس زبانزد مردم است و خیلی‌ها به برکتشان زندگی می‌کنند. «شهاب حاجی عباسی» فرزند پهلوان «احمد» با بیان اینکه 7 کچلون کارگر بودند و نان کارگری می‌خوردند و حرام و حلال می‌شناختند می‌گوید: «پدر و عموهایم عزت یک محله بودند. ضعیف را زیر بال و پرشان می‌گرفتند و همسایه‌داری و خانواده دوستی رکن اول زندگی‌شان بود.» هنوز به اعتبار مشتیگری آنها اعتبار داریم شهاب درباره خانواده‌ای که 7 کچلون در آن بزرگ شدند توضیح می‌دهد: «پدربزرگم یعنی پدر 7 کچلون آسیابان بود وضع مالی خوبی داشت. مادرشان هم انسان بسیار مؤمنی بود تا جایی که همه فرزندانش را به محبت و عشق به اهل‌بیت(ع) بزرگ کرد. اینکه از قدیم گفته‌اند مادر معلم جامعه است یعنی همین که فرزندانی تربیت کند که بعد از این همه سال باعث سربلندی یک طایفه شوند. و هنوز هم به اعتبار مشتیگری آنها اعتبار داریم و زندگی می‌کنیم. این 7 برادر در دامن مادری مؤمن بزرگ شدند و راه و رسم جوانمردی را از پدرشان یاد گرفتند.» شهاب به نقل از بزرگ‌ترها می‌گوید: «حاج مهدی، پدربزرگم خرجی بیش از 20خانواده بی‌سرپرست و بچه یتیم را می‌داد. او به تمام بچه‌هایش که از نظر زور بازو و قد و قامت رودست نداشتند یاد داد که باید کار کنند و نان حلال دربیاورند. به این‌ترتیب تک تک بچه‌هایش را سر شغلی گذاشت. الحق آنها هم‌کاری بودند؛ از نانوایی و غذافروشی و قصابی مشغول بودند.» او از قول یکی از قدیمی‌های محله درباره وصف حال پدر و عموهایش می‌گوید: «اگر چشممان را می‌بستیم می‌توانستیم حدس بزنیم این 7 برادر چه کار می‌کنند. آنان بی‌حد می‌بخشیدند. برای همسایه‌ها حرمت قائل بودند و برای بر و بچه‌های محله جان می‌دادند.» نامشان خریدار داشت فرزند پهلوان احمد در حالی که آهی از ته دل می‌کشد می‌گوید که این روزها برخی از مردم کرکره اعتبار را پایین کشیده‌اند؛ به‌طوری که برای حرف ارزش قائل نیستند؛ حتی چک و ضامن هم برایشان تضمین حساب نمی‌شود. این در حالی است که هر کسی نام 7 کچلون حاجی عباسی را در بازار می‌برد برایش اعتبار می‌شد. یکی از جوانان محله می‌خواست کار و کاسبی راه بیندازد ولی سرمایه کافی نداشت. به همین دلیل تصمیم می‌گیرد از یک بازاری جنس را اعتباری خرید کند و بعد از فروش جنس پول را برگرداند. آن بازاری شناختی نسبت به آن فرد نداشت که به او جنس بدهد. او هم فقط به آن بازاری گفته بود که بچه‌محل 7کچلون است. آن بازاری هم تا اسم برادران حاجی عباسی می‌آید هرچه آن جوان برای کاسبی لازم داشت به او می‌دهد. تا اینکه بعد از گذشت چند سال که پول آن بازاری را نمی‌دهد مالباخته به مغازه پدرم می‌آید. وقتی مشخصات آن مرد کلاهبردار را می‌دهد و ماجرا را برای پدرم تعریف می‌کند حاج احمد که آن جوان را می‌شناخت می‌گوید: این فردی که مشخصاتش را دادی بچه‌محله من است. حکماً وقتی اسم من را آورده پناهی نداشته. حساب و کتاب تو الان با من است. آن وقت حاج احمد در گاو صندوق را باز می‌کند و حدود 7هزار تومان در سال 1349 به آن بازاری می‌دهد. آن زمان با این پول می‌شد یک خانه بسیار عالی در بهترین نقطه تهران خرید.» حرفشان یکی بود شهاب حاجی عباسی می‌گوید: «درست است که بعضی از کارهای لوطی‌های محله از روی سادگی بود ولی همین صاف و سادگی آنان به همه چیز رنگ می‌داد. چون هیچ‌وقت از حرف حق برنمی‌گشتند.» او بقیه داستان را روایت می‌کند: «وقتی آن بازاری آن همه پول را می‌بیند زبانش‌بند می‌آید و می‌خواهد بدون اینکه پول را بردارد از مغازه بیرون برود که پدرم مچ دستش را می‌گیرد و می‌گوید: پول را بردار. اگر پاتو از مغازه بگذاری بیرون هیچ حساب و کتابی از بچه‌محله ما نداری و این طرف‌ها پیدایت نشود. بعد از چند وقت پدرم آن جوان را در محله می‌بیند و صدایش می‌کند. قبل از اینکه پدرم حرفی بزند آن جوان اشک از چشمانش راه می‌افتد و می‌گوید: هرچه درآوردم خرج بیماری مادرم کردم. وقتی پدرم متوجه وضعش می‌شود پولی به آن جوان می‌دهد تا کار و کاسبی‌اش را دوباره راه بیندازد. حاج احمد در ازای این پول فقط یک خواسته از جوان داشت که اگر صاحب ثروت و اعتبار شد بچه‌محله‌هایش را به کار مشغول کند. تا امروز که من اطلاع دارم آن جوان که پیرمردی 70ساله است پای قولش با لوطی محله‌شان ایستاده و یکی از خیّران است.» همراه با دستگاه سیدالشهدا(ع) پسر پهلوان احمد می‌گوید که هیچ‌کس منکر بزن بهادری افرادی مثل 7 کچلون یا طیب حاجی رضایی نیست: «یک محله از آنها حساب می‌بردند؛ حتی شاه ظالم هم که خون مردم را به شیشه کرده بود از آنها می‌ترسید. به همین دلیل نمی‌توانست با وجود اینها نزدیک مردم شود. چون همین لوطی‌ها و پهلوانان نسخه‌اش را می‌پیچیدند. این لوطی‌های در ظاهر جاهل با دستگاه سیدالشهدا(ع) و روحانیت جفت بودند. شما حساب کنید طیب و حتی پدر من وقتی شیخ رجبعلی خیاط از مقابل مغازه‌شان رد می‌شد با آن همه نوچه و زور بازو کلاهشان را به احترام آن مرد خدا بر می‌داشتند و به رسم ادب رفتار می‌کردند.» حامی مردم شهاب حاجی عباسی می‌گوید که آن زمان برای یک سفر مکه باید 2ماه وقت صرف می‌کردند و مردم خانه و زندگی‌شان را به دست همین لوطی‌ها می‌سپردند. آنها هم بدون کم و کاستی و حتی بیشتر از خانواده خودشان از زن و بچه آن فرد مراقبت می‌کردند و در نهایت صحیح و سالم آنان را تحویل می‌دادند. او با تأکید بر ظلم‌ستیز بودن امثال پدر و عموهایش می‌گوید: «قبلاً طرف سه‌راه افسریه مزرعه و قبرستان بود. وقتی کشاورزان اول صبح، که هنوز آفتاب نزده بود می‌خواستند به طرف زمین‌هایشان بروند می‌گفتند مرده‌ها از گور بلند می‌شوند و ‌دار و ندار آنها را می‌گیرند. وقتی خبر به گوش پدرم می‌رسد او و چند نفر از برادرانش با چوب و چماق به طرف قبرستان می‌روند تا حساب آن نامردی که کفن به تن کرده و مردم را می‌ترساند تا جیبشان را بزند با چوب چنان کف دستش بگذارند که نگو. از فردای آن روز همه محله راحت شدند و به کارهایشان می‌رسیدند.» بسیار خانواده دوست حاجی عباسی با تأکید بر اینکه این افراد در عین توجه به دیگران بسیار خانواده دوست بودند می‌گوید: «پدرم در خانه با مادر، مهربان و با ما دوست بود. او می‌گفت: هرچه دارم از دعای مادرم است. باورتان نمی‌شود یک آدمی که 2متر قد داشت و دور بازویش 60 سانتیمتر بود خم می‌شد و پای مادرش را می‌بوسید.» او می‌افزاید: «حالا هر وقت در این راسته راه می‌روم و وقتی احترام و عزت مردم را می‌ببینم روی دوشم احساس سنگینی می‌کنم. سنگینی مسئولیتی که پدر و عموهایم بر گردن پسرهایشان گذاشتند. آخرین وصیت پدرم این بود که هر کس از جلو غذا‌فروشی رد می‌شود و غذا می‌خواهد بدهم. پدرم تأکید کرد که حتی اگر روزی قرار شد تمام غذاها را به نیازمندان بدهم باید بدهم. ولی با اینکه پدر و عموهایم هر یک چند فرزند دارند هیچ‌کدام نمی‌توانیم مثل آنها باشیم. چون حساب و کتاب آنها اعداد و رقم خدایی داشت. به خدا قسم اگر همسایه‌شان گرفتاری داشت شب نمی‌خوابیدند. مثلاً این 7 برادر یک ماه کارگری کردند تا خرج بیمارستان دختر بچه‌ای را که سرطان داشت بدهند.» محمود دایی، 67ساله: هنوز به عشق آن مرام‌ها زندگی می‌کنم بیشتر عمرم را با 7 برادران گذراندم. آنان به معنای واقعی مرد بودند. وقتی ضعیفی را می‌دیدند از او دستگیری و مقابل ظالم قد علم می‌کردند. چون در دوره طاغوت قانون درستی وجود نداشت و دست نشانده‌های شاه ظالم هر بلایی می‌خواستند سر مردم کوچه و بازار می‌آوردند. مردم تا دلتان بخواهد به لوطیان و پهلوانان اعتماد داشتند و انصافاً هم آنها از این اعتماد سوءاستفاده نمی‌کردند. یک بار من به شدت مریض شده بودم؛ به‌طوری که حتی یک قدم هم نمی‌توانستم از خانه بیرون بیایم. زندگی ما هم به کار روزمره بستگی داشت. خیلی اوضاعم به هم ریخته بود. تا اینکه احمد حاجی عباسی با چند نفر از لوطیان محل به خانه ما آمدند و یک دسته اسکناس زیر بالشم گذاشتند. احمد آقا به من گفت: «اول اینکه خیلی از دستت ناراحتم. چون بچه‌محله مایی و یک پیغام ندادی که حال و روزت این‌طوری شده؛ دوم اینکه کارتو می‌گذارم طلبت که یکجا برایت جبران کنم. چون برای ما افت داره از همسایه‌مان غافل باشیم. سوم هم اینکه از این به بعد هرچی خواستی بچه هارو در مغازه می‌فرستی.» با آن پول تا یک سال خیلی خوب زندگی کردم و هر وقت چیزی می‌خواستم یکی از بچه‌ها را به مغازه حاج احمد می‌فرستادم. اکنون این‌طور مرام‌ها رخت بسته و از محله رفته است. بعد از اینکه حالم خوب شد مسئولیت مسجد محله را به من دادند و ماهانه حقوق می‌گرفتم تا زندگی‌ام را بگذرانم. از همه این حرف‌ها که بگذریم این را خوب بدانید که امثال من هنوز به عشق آن پهلوانی‌ها و مرام‌ها زندگی می‌کنند و ایستاده‌اند. مصطفی حسینی، 73ساله: به جای محکمی وصل بودند همسایه‌داری نخستین و آخرین موضوع بااهمیت برای 7 برادران حاجی عباسی بود و محال بود کسی نیاز داشته باشد و به آنها مراجعه کند و آنها کارش را درست نکنند. خوب یادم می‌آید برای حل مشکلات محله به هر آب و آتشی دست می‌زدند. حتی جلوی شاه و ژاندارمری می‌ایستادند. اگر اینها نبودند یک آب خوش از گلوی مردم پایین نمی‌رفت. هنوز هم بسیاری افراد به برکت اسم و اعتبار آنان زندگی می‌کنند. وقتی قول می‌دادند تا پای جان به آن وفادار بودند. اینکه اکنون هم از آنها به نیکی یاد می‌شود حاصل خدمتشان به مردم است. آنان حسینیه محله را با چنگ و دندان به پا کردند؛ چون عاشق سیدالشهدا(ع) بودند. این یعنی با همه زور بازویشان به یک جای محکم وصل بودند. هیئت لوطی‌های تهران در «باغ فردوس» 7 کچلون برای‌‌‌‌ ترویج اخلاق اسلامی در محله‌ای که ارزش‌های دینی در آن رنگ می‌باخت و برای زنده نگه‌داشتن یاد پدر مرحومشان، حاج «مهدی حاجی عباسی» هیئتی را در محله بنا گذاشتند و مراسم عزای سیدالشهدا(ع) را در آن برپا کردند. سال 1318 «محمد» برادر بزرگ‌تر از جمع 7 برادران وقتی 23 ساله بود برادرانش (عباس، غلام، صفر، شعبان، احمد و محمود) را از تصمیمش باخبر کرد. به این‌ترتیب هیئت «جوانان اسلامی متوسلین به حضرت ابوالفضل»(ع) بنا گذاشته شد. این‌گونه بود که 7 برادران حاجی عباسی نخستین بیرق ابوالفضلی‌ها را دوختند؛ نشانه‌ای که هنوز جوانان بی‌شماری را جذب خود می‌کند تا اشکی برای اهل‌بیت(ع) ریخته شود. مرحوم حاج محمد جلسات را در منزل شخصی خود در خیابان «سمندی» در انتهای خیابان «رئیس عبداللهی» برگزار می‌کرد. با بیماری و ضعف جسمانی او در اوایل سال‌های دهه 50 مسئولیت هیئت به برادر کوچک‌تر، مرحوم حاج صفر رسید. او هم جلسات را در منزل خودش برگزار کرد که خانه پدری‌شان بود. حاج صفر سال 1381 از دنیا رفت. پس از آن پسرش، حاج «حسن» عهده‌دار امور هیئت شد. حسن به همراه برادران و عموزاده‌هایش جسد پدر را در همان مکانی که مراسم عزاداری امام حسین(ع) برگزار می‌شد غسل دادند. مراسم ختم حاج صفر که برگزار شد خانه پدری خاندان حاجی عباسی، حسینیه جوانان اسلامی متوسلین به حضرت ابوالفضل(ع) شد. به دنبال برپایی هیئت توسط 7 برادران، «طیب حاج رضایی» و «حسین اسماعیل پور» (حسین رمضون یخی) دسته‌های عزاداری را در منطقه بازار به راه ‌انداختند. بسیاری از افراد که در دهه 20 شاهد عزاداری این دسته‌ها بودند حالا می‌گویند که تاکنون دسته‌ای به پرجمعیتی این دسته‌ها دیده نشده است. با این حال طیب و حسین رمضون یخی هم مثل دیگر لوطیان منطقه بازار و خیابان مولوی به ابوالفضلی‌های باغ فردوس می‌پیوندند. اوایل دهه 30 بین 7 کچلون و طیب اختلاف می‌افتد. اطرافیانشان سخت درگیر می‌شوند و نزاعی سخت رخ می‌دهد. قول و قرارها برای ادامه دعوا با آمادگی بیشتر گذاشته می‌شود. ممکن بود فاجعه‌ای رخ دهد و چند نفری کشته شوند. تا اینکه برادران حاجی عباسی با همراهی برادران طاهری و برادران رستمی دست روی نقطه ضعف لوطیان نامی محله می‌گذارند. آنها به حسینیه ابوالفضلی‌ها دعوت می‌شوند. بزرگان و ریش سپیدان هم دعوت شدند. لوطیان حرف بزرگ‌ترها را زمین نمی‌اندازند و البته حرمت امام شهیدشان را خوب می‌دانند. کلاه از سر برمی‌دارند و به احترام عزاخانه امام حسین(ع) چشم بر نفرت و کینه خود می‌بندند. هیئت 7 برادران برای اجرای مراسم عزاداری خود از واعظان معروف بسیاری بهره‌برده است. برای نمونه آیت‌الله «سید ابوالقاسم شجاعی» در مراسم‌ترحیم حاج طاهر حاج‌ رضایی (برادر طیب) خود را مداح «5 زاری» (5 ریالی) ابوالفضلی‌های باغ فردوس معرفی کرد. زمانی که تنها 12 سال سن داشت. آیت‌الله «ملکی»، آیت‌الله «سید علی نقی تهرانی» و حجت‌الاسلام «گنج منش» و حجت‌الاسلام «حجت قاضی» و حجت‌الاسلام «سیدجعفر امامی» برادر شهید امامی که هژیر، نخست وزیر شاه را‌‌‌‌ ترور کرد از دیگر واعظان این هیئت بودند. مرحوم کافی هم تا قبل از راه‌اندازی مهدیه تهران در این هیئت مجلس سخنرانی داشت. شاه حسین بهاری، حاج حسن گودرزی و حاج حسن لواسانی هم در ایام جوانی جلسات این هیئت را با قرائت قرآن آغاز می‌کرد. 7 کچلون تعدادی از خانواده‌های محروم و بی‌بضاعت را با اعطای مقرری ماهانه تحت پوشش قرار داده‌اند. بزرگان این هیئت در ماه مبارک رمضان و نوروز بخشی از مایحتاج زندگی، خواروبار و مواد غذایی و پوشاک بی‌بضاعتان محله را تأمین می‌کنند و حدود 400 نفر از افراد بی‌بضاعت محله باغ فردوس را یک وعده در هفته اطعام می‌کنند. این حسینیه 2 بار در سال هم به آسایشگاه عام‌المنفعه تبدیل می‌شود و هر بار به مدت 3 روز میزبان بیماران روانی است که از سوی آسایشگاه‌های روانی برای زیارت به مشهد می‌روند.