۰ نفر

تباهی زندگی به خاطر لـجبازی

۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۶:۰۰
کد خبر: 352742
تباهی زندگی به خاطر لـجبازی

زن جوان که از سر لجبازی با پسرخاله‌اش به عقد مردی معتاد درآمده بود نمی‌دانست این تصمیم اشتباه چه فرجام شومی خواهد داشت.

به گزارش اقتصادآنلاین، ایران نوشت: «لاله» زنی لاغراندام و خوش سیما بود که با چشمانی اشک بار قدم به اتاق مشاوره پلیس گذاشت. روی صندلی نشست و سرش را پایین انداخت. برای بیان سرگذشت زندگی نه چندان طولانی اش کمی تردید داشت اما انگار اینجا تنها جایی بود که کسی بدون سرزنش و نصیحت برای شنیدن غصه‌هایش اعلام آمادگی کرده بود : «از کودکی به‌خاطر روابط نزدیک خانوادگی با پسرخاله‌ام «سهراب»، هم بازی و دوست بودم. هر چه بزرگ‌تر شدیم حس کردم علاقه خاصی به او دارم. مطمئن بودم او هم مرا دوست دارد وقتی مدرسه را تمام کردم هر روز منتظر بودم تا خاله‌ام مرا برای سهراب خواستگاری کند.اما وقتی شوهرخاله‌ام متوجه این علاقه شد بشدت با ازدواج ما مخالفت و تهدید کرد در صورتی که این وصلت سربگیرد پسرش را از ارث محروم می‌کند.«سهراب» هم که می‌دانست پدرش شوخی ندارد، رابطه‌اش را با من کم کرد و در بهت و ناباوری چند ماه بعد با دختر غریبه‌ای نامزد کرد.

این اتفاق ضربه وحشتناکی به من وارد کرد. تحمل این همه بی‌مهری را نداشتم. از همه بدتر اینکه سهراب دیگر اسم مرا هم نیاورد. از آن روز انگار با خودم لج کردم. به اولین خواستگاری که برایم آمد جواب مثبت دادم. اصلاً برایم مهم نبود که با چه کسی زندگی کنم. فقط می‌خواستم کاری کنم که سهراب باور کند دیگر به او فکر نمی‌کنم. اما بدترین انتخاب زندگی را انجام دادم. پس از چند ماه از آغاز زندگی مشترکمان فهمیدم شوهرم معتاد است. وقتی این موضوع را به رویش آوردم نه تنها شرمنده نشد بلکه آن را علنی کرد و کم‌کم رفتارهای عصبی و بیمارگونه‌اش که ناشی از مصرف مواد مخدر بود شدت گرفت. همین رفتارها خیلی زود کار ما را به طلاق کشاند و من به خانه پدرم برگشتم.

 بعد از جدایی دچار افسردگی شدم. بخصوص که می‌شنیدم سهراب زندگی خوبی دارد و با همسرش خوشبخت است. مدام با خودم کلنجار می‌رفتم که چرا من نباید رنگ خوشبختی را ببینم. اوضاع روحی‌ام روز به روز بدتر می‌شد تا اینکه با «کوروش» آشنا شدم. با او در یک گروه تلگرامی دوست شدم و خیلی زود اعتماد مرا جلب کرد. وقتی فهمید زنی مطلقه هستم پیشنهاد ازدواج داد. آنقدر به من ابراز علاقه کرد که حس کردم کاملاً سهراب را از یاد برده‌ام. زمان زیادی از آشنایی‌مان نگذشته بود که همدیگر را در یک رستوران ملاقات کردیم. آن روزها من آنقدر کمبود عاطفی داشتم که همه محبت‌های او را باور کردم و بی‌اندازه وابسته‌اش شدم.

تا اینکه یک روز از من خواست برای آشنایی با مادرش به خانه‌اش بروم. او معتقد بود اگر پیش از ازدواج، اعتماد مادرش را جلب کنم می‌توانیم خوشبخت‌تر شویم. من هم که مسحور او شده بودم، همراهش رفتم. برخلاف گفته‌های «کوروش» کسی در خانه نبود وقتی پرسیدم مادرت کجاست گفت اینجا خانه مجردی من است. اعتراض کردم و می‌خواستم از آنجا بیرون بیایم که اجازه نداد و بعد هم اتفاقی که نباید افتاد.

وقتی از خانه او بیرون آمدم حس حقارت می‌کردم. آبرویم رفته بود و نمی‌توانستم به خانواده‌ام هم حرفی بزنم. بعد از آن کوروش مدام تهدیدم می‌کرد و می‌گفت از من فیلم سیاه گرفته است و باید تا هر وقت او می‌خواهد به این رابطه تن بدهم. اما من که دیگر طاقت این همه حقارت را نداشتم تصمیم به شکایت گرفتم.