۰ نفر

کابوس تلخ تنهایی

۱۱ آذر ۱۳۹۷، ۷:۱۴
کد خبر: 318862
کابوس تلخ تنهایی

زن جوان صورتش خیس اشک بود. هر بار که به‌صورت دخترکش نگاه می‌کرد دلش می‌لرزید. دو دل شده بود. پای پله‌ها که رسید می‌خواست برگردد اما وقتی به آوارگی‌ها و شب‌هایی که گرسنه سر بر زمین گذاشته بود، می‌اندیشید در کاری که می‌خواست انجام دهد مصمم‌تر می‌شد.

به گزارش اقتصادآنلاین، ایران نوشت: آرام از پله‌های ساختمان شیرخوارگاه شماره یک بنیاد پهلوی بالا رفت و وارد اتاق مددکاری شد. بدون اینکه حرفی بزند بوسه‌ای بر گونه نوزاد شیرینش زد و او را روی صندلی اتاق گذاشت و در حالی که اشک می‌ریخت، گفت: «اسمش «خدیجه» است. پدرش ما رو ول کرده و رفته من هم نمی‌تونم خرجش رو بدم. اما اینجا شاید خانواده‌ای براش پیدا بشه و بچه‌ام سر و سامان بگیره...»

شناسنامه و گواهی تولد «خدیجه» در دستان لرزان مادرش بود. آنها را تحویل مددکار داد و سرنوشت «خدیجه» را به خدا سپرد و رفت...

سیزدهمین روز شهریور سال 42 بود و دخترک که 7 ماه در آغوش گرم مادر آرام گرفته بود در چشم بر هم زدنی تنها و بی‌پناه شده بود. روزهای اول غریبی می‌کرد اما گذر زمان، «خدیجه» را با زندگی جدیدش وفق داد.

سال‌ها از آن روز تلخ گذشت. «خدیجه» دختر نوجوانی شده بود و بیش از هر زمان دیگری به محبت مادر و حمایت‌های پدر احتیاج داشت. سؤال‌های زیادی درباره گذشته و خانواده‌اش در ذهن داشت. مددکاران فقط ماجرای ورودش به شیرخوارگاه را برایش تعریف کردند. از آن روز دیگر همه فکر و ذکرش، پیدا کردن خانواده‌ای بود که آرزوی دیدن آنها را داشت. فقط می‌خواست بداند که چرا با تصمیم خود، این سرنوشت را برایش رقم زدند... پیگیری‌های او تمامی نداشت تا اینکه در 22 سالگی به خانه بخت رفت. از آن روزی که لباس عروسی بر تن کرد عزمش را جزم کرده بود که بهترین مادر دنیا شود اما انگار سرنوشت این بار نیز تقدیری تلخ برایش رقم زده بود.

تولد سه فرزندش رونقی تازه به زندگی او و همسرش داده بود اما سایه شوم همان گذشته مبهم اجازه نمی‌داد این خوشبختی دوام بیاورد. کم کم مشکلات «خدیجه» و همسرش بالا گرفت و سرانجام کار آنها را به جدایی کشاند.

«خدیجه» شغلی نداشت و نمی‌توانست از دخترانش مراقبت کند و دادگاه حضانت بچه‌ها را به پدرشان سپرد...

انگار سرنوشت «خدیجه» با تنهایی گره خورده بود. او هیچ پشتوانه‌ای نداشت تا برای ادامه زندگی بتواند به آن تکیه کند. بنابراین دنبال کار رفت و به‌عنوان پرستار خانگی مشغول شد.

«خدیجه» که حالا در میانسالی، رنج نداشتن خانواده را بیش از پیش احساس می‌کند گفت: «در این سال‌ها خیلی سختی کشیدم. اما هیچ کس نبود که درددل هایم را به او بگویم. می‌خواهم خانواده‌ام را پیدا کنم. باید به آنها بگویم که تصمیم آنها چه سرنوشتی برایم رقم زده است. اگر پدر و مادر و خواهر و برادری داشتم شاید هیچ کدام از آن بحث‌ها با شوهرم پیش نمی‌آمد و من حالا کنار دخترانم بودم. می‌خواهم بدانم چرا مرا رها کردند؟ چرا نگذاشتند کنارشان بمانم و مرا به شیرخوارگاه بردند؟ امیدوارم هر کسی از پدر و مادرم خبری دارد، پا پیش بگذارد. حتی اگر آنها فوت شده‌اند به من قبرشان را نشان دهند. شاید آنها صدایم را بشنوند و با فهمیدن آنچه بر من گذشته دست کم برای ادامه زندگی‌ام دعا کنند.»