اکونومیست مینویسد: پس از اینکه جنبش سان کولت (بدون شلوار اشرافی) علیه لویی شانزدهم در سال 1789 میلادی به راه افتاد، شورشیان انقلابی یک اعلامیه حقوق جهانی مرد و حقوق جهانی شهروندان را اعلام کردند. ارتش بزرگ ناپلئون نه فقط برای جاه و جلال فرانسه بلکه برای آزادی، برابری و برادری به میدان آمد. در مقابل چند دهه بعد ملیگرایی متولد شده در آلمان متحد بازگشت به خون و خاک بود؛ باوری رمانتیک و انحصارگرایانه به نژاد و سنت به عنوان منشا تعلق ملی. در اینجا سپاه آلمان برای دفاع از نژاد آلمانی و در برابر جهان ایستاده بود.
به نوشته تعادل ، تمام جوامع برای تعریف روابط میان دولت، شهروندان و جهان خارج نوعی از ملیگرایی را ترسیم میکنند. کریگ کالهون، جامعهشناس امریکایی معتقد است که نخبگان جهان وطنی که اشتیاق زیادی به یک نظم پسا ملیگرایانه دارند این مساله را دستکم میگیرند که چطور مقولات ملیگرایانه نظریات سیاسی، اجتماعی و استدلالهای عملی درباره دموکراسی، مشروعیت سیاسی و ماهیت خود جامعه را تشکیل میدهند. مساله بعدی این است که چطور بسیاری از کشورها از تمایلات جهانی شدن و ملیگرایی مدنی به سوی خون و خاک و قومیت تغییر مسیر میدهند. همچنان که وطنپرستی مثبت جای خود را به ملیگرایی منفی (بخوانید افراطی) میدهد، همبستگی میان اقلیتها به بیاعتمادی تبدیل میشود، اقلیتهایی که از قضا تعدادشان هم در حال افزایش است.
عشق خوشخیم یک فرد به کشورش است که باعث میشود تا مثلا امریکاییها به پارچهیی منقش به ستاره و خط احترام بگذارند، نیجریهییها تیم ملی فوتبال خود (عقابهای برتر) را تشویق کنند و بریتانیاییها لیوانهایی منقش به دوسش کمبریج را بخرند. این احساس زمانی کارکردی منفی پیدا میکند با به نگاهی سراسر بیاعتمادی به جهان خارج در هم میآمیزد.
برخی از این دیدگاهها نظم خاصی دارند به همین دلیل مقایسه شرایط امروز با دهه 1930 منطقی به نظر نمیرسد. ملیگرایی دیکتاتورمابانه جزو در کره شمالی، تقریبا در هیچ جای جهان وجود ندارد. کره شمالی تنها جایی است که خاندان حاکم بر این کشور (خاندان اون) ملغمهیی عجیب و غریب از مارکسیسم و نژاد خالص را در کنار برپایی اردوگاههای کار اجباری برای مخالفان، برای اداره کشور به کار گرفته است. البته شاید بتوانید نام کشور اریتره را هم در کنار کره شمالی قرار دهید، کشوری کوچک اما مخوف به لحاظ دیکتاتوری.
با این حال کاملا روشن است که نوعی احساسات مخرب ملیگرایی در حال همهگیری است. در دموکراسیهای ثروتمند، استفاده از این نوع ملیگرایی برگ کارآمدی برای پیروزی در انتخابات است. در حکومتهای استبدادی، حاکمان از این نوع ملیگرایی برای منحرف کردن اذهان عمومی از نبود آزادی و گاهی اوقات مایحتاج اساسی زندگی از جمله مواد غذایی استفاده میکنند. حال پرسش این است که منشا شکلگیری چنین احساسات ملیگرایانه مخربی کجاست و چرا؟
جدیدترین نمونه تبلور چنین گرایشهایی را در همهپرسی یکشنبه ایتالیا و کمی پیشتر در انتخابات ریاستجمهوری ایالات متحده و پیروزی غیرمنتظره دونالد ترامپ، کاندیدای جنجالی حزب جمهوریخواه میتوان دید. ترامپ کسی است که توانست با وعده ساختن دیواری در مرز امریکا و مکزیک، اخراج مهاجران غیرقانونی و شعار «امریکا را دوباره عالی کن» 61 میلیون امریکایی را ترغیب کند که به او رای دهند. این تمایل به تجدیدنظرهای مضر در زمینه انسجام قومی یا نژادی در سیاستهای امریکایی مربوط به امروز و دیروز یا منحصر به یک حزب سیاسی نیست. یکبار جو بایدن، معاون باراک اوباما، رییسجمهوری فعلی امریکا، به یک مخاطب سیاهپوست گفت که میت رامنی، جمهوریخواه کسلکننده اما به ظاهر معقول و منطقی (در مقایسه با ترامپ)، اگر میتوانست تمام سیاهپوستها را دوباره به زنجیر میکشید و آنان را به دوران بردهداری بازمیگرداند. با این حال هیچ رییسجمهوری در تاریخ مدرن ایالات متحده با دونالد ترامپ ـ که تعصبات نژادپرستانه را علنا به نمایش گذاشت ـ قابل مقایسه نیست. گرچه هنوز اظهارنظر کردن درباره اینکه سخنان جنجالی ترامپ در جریان رقابتهای انتخاباتی تا چه اندازه از باورهای واقعی او نشات گرفته یا جو انتخاباتی، دشوار است.
یک چیز مشخص است، پیروزی ترامپ در ایالات متحده به بسیاری از رهبران همنظر و همفکر او در سراسر جهان جسارت عرض اندام داده است. نایجل فاراژ، رهبر حزب پوپولیستی یوکیپ در بریتانیا، سیاستمداری که از حامیان جدی برگزیت (خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا) بود، از نخستین سیاستمداران خارجی بود که در روزهای اولیه پیروزی ترامپ به دیدن او رفت. ویکتور اوربان، نخستوزیر پوپولیست و مخالف سیاستهای مهاجرتی، نیز خوشحالی خود را از پیروزی ترامپ چنین بیان کرد: «ما میتوانیم به دموکراسی واقعی بازگردیم... چه جهان شگفتانگیزی.»
نتایج ادامه شرایط امروز میتواند برای اتحادیه اروپا یک فاجعه تمامعیار باشد. در فرانسه نظرسنجیها دیگر احتمال پیروزی مارین لوپن، رهبر افراطی و کاریزماتیک حزب جبهه ملی، در انتخابات ریاستجمهوری سال آینده میلادی را رد نمیکنند. رایدهندگان فرانسوی در مقایسه با دیگر کشورهای اروپایی کاملا با روند جهانی شدن و تجارت بینالمللی مخالف هستند و تعداد اندکی در این کشور هستند که فکر میکنند مهاجران تاثیر مثبتی بر کشور شان داشتهاند.
مارین لوپن، سیاستمدار پوپولیست، وعده داده که فرانسه از اتحادیه اروپا خارج شود و بعد از برگزیت در بریتانیا، در فرانسه همهپرسی فرگزیت (خروج فرانسه از عضویت اتحادیه اروپا) را برگزار خواهد کرد؛ و واقعیت این است که احتمالا با خروج فرانسه از اتحادیه اروپا، واحد پول مشترک «یورو» دیگر قادر به ادامه حیات نخواهد بود. به این ترتیب اگر شهروندان فرانسوی از فرگزیت حمایت کنند اتحادیه اروپا قطعا از هم خواهد پاشید.
تعجیل برای خروج
روزگاری بود که نخبگان اروپایی باور داشتند هویتهای ملی کشورهای مختلف این قاره در نهایت تعریفی به وسعت یک قاره پیدا خواهند کرد و با هم در میآمیزند. اما حالا با وجود احزابی چون «جبهه ملی» در فرانسه، حزب فیدز در مجارستان، حزب قانون و عدالت در لهستان و حزب آزادی در اتریش تحقق چنین باوری دور از دسترس به نظر میرسد. لحن و جنس سخنان مارین لوپن را در همه جای اروپا میتوان دید. لوپن نوستالژی گذشته، اضطراب، نفرت و بیزاری نسبت به نظم لیبرال بینالمللی را در شهروندان زنده میکند. شعار او «نه به بروکسل و آری به فرانسه» است. لوپن هم مانند دونالد ترامپ با ابزار تاسف از کمرنگ شدن حس افتخار مردم فرانسه، سوگند میخورد که «فرانسه را دوباره عالی» کند.
البته مارین لوپن برخلاف دونالد ترامپ هیچگاه از ممنوعیت ورود مسلمانان به فرانسه صحبت نکرده است. در عوض درباره جلوگیری از موج عظیم مهاجرت صحبت میکند. او که یک وکیل کارکشته است، با استناد به قوانین فرانسه مبنی بر جدایی دین از زندگی عمومی از استدلالهای خود دفاع میکند. با این حال حامیان او شکی ندارند که مارین لوپن این روند مهاجرت به اروپا و بهویژه فرانسه را تایید نمیکند. یکی از بنرهای انتخاباتی حزب جبهه ملی در انتخابات محلی 2015 صورت دو زن را نشان میدهد؛ یک زنی که پرچم فرانسه روی صورتش نقاشی شده و دیگری زنی که برقع پوشیده است. شعاری که روی این بنر دیده میشود، این است: «همسایه خود را انتخاب کنید؛ به جبهه ملی رای دهید.»
در مناطقی که مارین لوپن از حمایت نسبی برخوردار است سایر سیاستمداران از جناحهای دیگری محبوبیتی ندارند. نیکلا سارکوزی، رییسجمهوری سابق از جبهه راست، قصد داشت که بار دیگر در انتخابات ریاستجمهوری شرکت کند. او با وجود اظهارات غیرمعمول ملیگرایانه برای جذب آرای شهروندان که تاحدودی رنگ و بوی افراطی هم داشت، نتوانست از مرحله مقدماتی بالا بیایید. دومینیک مویسی از اندیشکده انستیتوی مونتی میگوید: «فرانسه شاهد بازگشت ناسیونالیسم دفاعی است. اساس این امر هم نداشتن اعتماد به نفس و وطنپرستی آلوده به تعصبات منفی است. در این حالت ایده «من باید از خودم در برابر تهدید دیگران دفاع کنم، ترویج میشود.»
اما این فقط مختص به فرانسه نیست و در جاهای دیگر اروپا نیز دیده میشود. در سال 2010 حزب «دموکراتهای سوئد» یک تبلیغات تلویزیونی را منتشر کرد که موجب هراس عمومی در این کشور شد. در این تبلیغات تلویزیونی آمده بود که این احتمال وجود دارد سیستم سخاوتمندانه رفاهی این کشور نتواند از هجوم سیل عظیمی از فقرا و مسلمانان پناهجو جان سالم به در ببرد. در این تبلیغات میبینیم که یک زن سالمند سفیدپوست به سختی برای گرفتن حقوق بازنشستگیاش وارد راهرویی تاریک میشود در حالی که جمعیت زیادی از زنان برقعپوش به همراه کالسکههای بچه از او پیشی میگیرند. تنها یک شبکه تلویزیونی از انتشار این تبلیغات خودداری کرد و این ویدیو به سرعت در شبکههای اجتماعی دست به دست شد. حالا نظرسنجیها حاکی از آن است که حزب دموکراتهای سوئد یکی از احزاب پیشرو در این کشور است.
در هلند خیرت ویلدرز، رهبر حزب ضدمسلمان و ضد مهاجرت «برای آزادی» به اتهام سخنرانی افراطی و نفرت پراکنی در این کشور محاکمه میشود. این در حالی است که نظرسنجیها نشان میدهد حزب او در انتخابات ملی پیش رو در ماه مارس جایگاه اول یا دوم را خواهد داشت و جالب اینجاست که محبوبیت ویلدرز از زمان آغاز دادگاهیاش بیشتر هم شده است.
رای بریتانیاییها به خروج از اتحادیه اروپا در ماه ژوئن هم نشانهیی دیگر از گرایش به ملیگرایی (افراطی) بود. کمپین «آری به خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا» پوستری را منتشر کرد که در آن هزاران پناهجو مصرانه میخواهند وارد بریتانیا شوند. مدافعان برگزیت بارها و بارها از بانکداران (که نسبت به تبعات خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا هشدار میدادند)، مهاجران و کارشناسان (به گفته آنان) بیریشه، انتقاد کردند. یکی از شعارهای آنان این بود: «میخواهیم کشورمان را پس بگیریم.» پس از رایگیری دیوید کامرون، نخستوزیر جهانشمول از سمت خود استعفا داد و ترزا می جای او را گرفت؛ کسی که میگفت: «اگر شما معتقدید که شهروند یک جهان هستید پس شهروند هیچ جایی نیستید. این یعنی اینکه شما معنی کلمه شهروندی را درک نمیکنید.»
ولادیمیر پوتین، رییسجمهوری روسیه، هنوز نمیداند که قرار است با دونالد ترامپ چه کند. گرچه او بدون شک از وعده ترامپ مبنی بر احیای روابط با روسیه استقبال میکند اما اگر امریکا دشمنیاش را با روسیه متوقف کند، پوتین احتمالا مجبور خواهد شد که برای ادامه حیات دشمنی جدید پیدا کند. باور کلیدی ولادیمیر پوتین این است که یک دولت قوی توسط خودش اداره میشود اما از زمانی که او برای نخستینبار در سال 2000 به قدرت رسید ملیگرایی قومی را مهار کرده است. پوتین در سال 2011 با اعتراضهای گسترده طبقه متوسط خشمگین روبرو شد، کسانی که از فساد و مهاجرت کنترل نشده غیراسلاوها به کشورشان بسیار خشمگین بودند. پوتین غرب را به دست داشتن در این اعتراضها متهم کرد. زمانی هم که اوکراین تصمیم گرفت تا به غرب نزدیکتر شود، پوتین با تجاوز به شرق اوکراین، جزیره کریمه را به خاک خود ضمیمه کرد. در این زمان رسانههای دولتی روسیه ولادیمیر پوتین را فردی به تصویر میکشیدند که نژاد روس را در برابر فاشیستهای اوکراینی حفظ کرده است.
راهی که پوتین میتواند با وجود کاهش قیمت نفت در بازارهای جهانی و گرفتار شدن اقتصاد روسیه در یک دوره طولانی رکود باز هم محبوب بماند دامن زدن به ملیگرایی است. نسخه ملیگرایی پوتین نفی ارزشهای جهانی و لیبرالی است که غرب مدتهاست ترویج میکند. به همین دلیل است که پوتین مصرانه از احزاب ملیگرای افراطی کوتهفکر در اروپای غربی حمایت میکند، احزابی چون جبهه ملی به رهبری مارین لوپن در فرانسه. پوتین در سال 2013 در این باره گفته است: «ما میبینیم که چگونه بسیاری از کشورهای اروپا ـ آتلانتیک از ریشههای خود و اصولی چون ارزشهای مسیحیت دور میشوند.» پوتین این به اصطلاح دور شدن غربیها از ارزشهای بنیادین را با نسخه تعریف شده در روسیه مقایسه میکند و میگوید که «دولت متمدن روسیه مردم روسیه، زبان روسی، فرهنگ روسی و کلیسای ارتدوکس روسی را در کنار هم نگه داشته است.»
در چین هم یک ملیگرایی غیرجهانشمول قومی توسط حزب کمونیست حاکم ترویج میشود. حزب کمونیست در چین بهدنبال از بین بردن فاصله میان خود و مردم است. حزب حاکم مشروعیت خود را با استناد به رشد اقتصادی سر پا نگه داشته است. اما از قضا این رشد اقتصادی هم در حال کند شدن است. شی جینپینگ به محض اینکه در سال 2012 به قدرت رسید شعار «رویای چینی» را مطرح کرد که تجدید حیات گسترده چین را ترویج میکرد. آموزش میهنپرستی در تمام مقاطع تحصیلی از ابتدایی تا دکترا گنجانده شد.
دولت چین اغلب «نیروهای خارجی متخاصم» را برای مواردی که دوست ندارد، همچون تظاهرات در هنگکنگ یا شینجیانگ مقصر معرفی میکند. تلویزیون ملی سعی میکند دیگر کشورها را احمق، خطرناک یا نامربوط جلوه دهد. اظهارات ضد غربی افزایش یافته و وزیر آموزش و پرورش چین در سال 2015 ممنوعیت «کتابهای ترویجدهنده ارزشهای غربی» را در مقاطع عالی خواستار شده است.
پیروزی شکوهمندانه چین بر ژاپن به بخش اصلی درسهای تاریخی تبدیل شد، اگرچه در حقیقت این دشمنان کمونیسم بودند که سهم عمدهیی در جنگ داشتند. در سال 2014، سه تعطیلات ملی جدید هم در نظر گرفته شد: روز یادبود کشتار جمعی نانجینگ در یادآوری حدود 300 هزار نفری که توسط ژاپنیها در سال 1937 در آنجا کشته شدند؛ روز پیروزی در یادبود تسلیم شدن ژاپن در پایان جنگ جهانی دوم؛ روز شهدا که به کشتهشدگان در جنگ با ژاپن اختصاص دارد.
دشمن دشمن من
شاید با توجه به وطنپرستی متعصبانه، چندان غیر منتظرانه نباشد که چینیها اکنون امور بینالمللی را به مثابه بازی مجموع-صفر میبیند و بر این باور هستند که برای صعود چین، دیگران باید سقوط کنند (بازی مجموع-صفر، یک مدل ریاضی از وضعیتی است که سود (یا زیان) یک شرکتکننده، دقیقاً معادل با زیان (یا سود) شرکتکننده دیگر است) . طبق نتایج نظرسنجی که اخیرا توسط مرکز تحقیقاتی پیو صورت گرفته است، بیش از نیمی از شرکتکنندگان بر این باور بودند که امریکا سعی دارد از تبدیل شدن چین به قدرتی همتراز با خودش، جلوگیری کند؛ حدود 45درصد از شرکتکنندگان هم قدرت و نفوذ امریکا را بزرگترین تهدید بینالمللی برای چین میدانستند. طبق این نظرسنجی، انزجار چینیها از ژاپنیها هم به میزان قابل توجهی افزایش یافته است. تبلیغات در این زمینه به اندازهیی تاثیرگذار بوده است که دولت دیگر مطمئن نیست بتواند احساساتی را که ایجاد کرده است، کنترل کند. در سال 2012، تظاهراتی در سرتاسر چین بر علیه ادعای ژاپن در مورد مالکیت جزایر در دریای چین شرقی برگزار شد: فروشگاهها غارت شدند، خودروهای ژاپنی تخریب شدند و پلیس ضد شورش برای محافظت از سفارت ژاپن در چین، وارد عمل شد. دولت چین اکنون مطالب انلاین خشمگینانه در مورد موضوعات ملیگرایانه را سانسور میکند.
عبدالفتاح السیسی، رییسجمهور خودکامه مصر هم از همه منابع این کشور برای ترویج این ایده که وی پدر کشورش است، استفاده کرد. دولت وی، اسلامگرایان را در همه زمینهها مقصر میدانست: سال گذشته که بارش شدید باران به سیل در اسکندریه انجامید، وزارت کشور مصر اخوانالمسلمین را به دلیل مسدود کردن زهکشی فاضلابها مقصر دانست. تابستان گذشته و پس از ولخرجی 8 میلیارد دلاری مصر در توسعه کانال سوئز، السیسی یک روز را تعطیلی عمومی اعلام کرد و نیروهای نظامی درجهدار را روانه این راه آبی کرد و هواپیماهای نظامی هم بر فراز ان پرواز کردند و تلویزیون ملی هم تصاویری از کانال جدید پخش کرد.
داستان مشابهی در ترکیه در حال وقوع است- کشوری که چند سال پیش در روند پیوستن به اتحادیه اروپا بسیار مصمم به نظر میرسید. اکنون رجب طیب اردوغان، رییسجمهور این کشور، وعده داده است که «ترکیه جدیدی» بسازد و با شهامت در مقابل طراحان توطئه کودتا و حامیان غربی تخیلی آنها، ایستاده است. وی متحدان غربی دوگانه ترکیه را به تلاش برای «ادامه راه ناموفق صلیبیون» متهم کرده و این در حالی است که چنین اظهاراتی تنها با هدف توجیه دستگیری 36 هزار نفر از زمان تلاش برای کودتای ناموفق در ماه ژوئیه، صورت میگیرند.
در هند، ملیگرایی قومی، هیچگاه پنهان نبوده است و اکنون به طرز نگرانکنندهیی در حال افزایش است. این کشور از سال 2014 توسط دولت ناراندرا مودی از حزب ملیگرا و هندوی بهاراتیا جاناتا اداره میشود. این حزب سعی دارد تا خود را از گروههای افراطی ملیگرای هندو (هندوتوا) جدا کند و این در حالی است که ملیگراهای افراطی هندو از دولت مودی در پی «نرمش» وی در مورد پاکستان، مسلمانان و آنهایی که به گاوهای مقدس برای هندوها آسیب میرسانند، انتقاد کردهاند. و آقای مودی در مقابل غرب فردی مودب، حامی تجارت و دوستانه است. اما وی هم از اعضای دیرینه سازمان داوطلب ملی یا همان گروه هندو 5 میلیون نفری است که در سال 1925 تاسیس شده است. اعضای این گروه در اونیفورمهای خاکیرنگ رژه میروند، صبحها تمرینات جسمی انجام میدهند، به خانمهای پیر در خیابانها کمک میکنند، کجاوه بلند میکنند و در عین حال از مزدورانی هستند که بهطور معمول توسط گروههای افراطگرا برای کتک زدن دانشجویان جناح چپ، استخدام میشوند.
هندوتوا مدعی است که نماینده همه هندوهایی است که چهار پنجم از جمعیت هند را تشکیل میدهند. این گروه تولد مجدد کشور، بازگشتی به گذشته ایدهآل و بازیابی هویت ملی «معتبر» را وعده داده است. افراد عضو این گروه خود را افرادی صادق میدانند که با فساد در وطن خود مبارزه میکنند. آنها زبان سیاسی هند را تغییر دادند، «صحت سیاسی» را به تمسخر میگیرند و خبرنگاران منتقد را «فاحشههای خبری» و مخالفان سیاسی خود را «مخالف ملت» میخوانند. این گروه همچنین تغییرات گستردهیی در زمینه آموزش و در رسانهها ایجاد کرده است. در برخی ایالتها و مدارس کتابهای نوشته شده توسط عالمان این گروه که نقش رهبران هندوتوا را ایفا میکنند، تدریس میشود و افرادی که سکولارتر هستند به حاشیه رانده میشوند.
حزب بهاراتیا جاناتا تلاش بسیاری کرده است تا از طریق تغییر قوانین در انتصابات، کنترل بر دستگاه قضایی را به دست آورد؛ اما با مقاومت جدی مواجه شده است. این حزب بر بیشتر ایالتها در شرق و جنوب کنترلی ندارد. بسیاری از افراد نخبه تحصیلکرده با آن مخالف هستند و سر و صدای بیش از اندازهاش در مورد هندوئیسم و عدم رسیدگی کافی به اقتصاد یکی از علل شکست این حزب در انتخابات ایالتی در ایالت بهار در سال گذشته انگاشته میشود.
با این حساب، هند به آسانی به ورطه استبداد به سبک ترکیه سقوط نمیکند، اما بسیاری از هندیهای لیبرال و سکولار بسیار نگران این مساله هستند. به ویژه به نظر میرسد پلس از حامیان ملیگرایی حاکم باشد. یک خبرنگار اخیرا به این «جرم» که از جمعیت خشمگین در مقابل بانکی در دهلینو فیلمبرداری کرده بود، توسط پلیسها دستگیر شد. نیروهای پلیس وی را تهدید کرده و کتک زده و گفته بودند: «چه کسی به تو اجازه فیلمبرداری داده است؟ دولت ما تغییر کرده؛ دیگر نمیتوانی از هر جایی دوست داری عکس بگیری.»
بار دیگر ملتها
تلاش برای کشف ریشههای ملیگرایی همانند این است که بپرسیم چرا آدمها خانوادههای خود را دوست و از غریبهها وحشت دارند. پژوهشگران بر این عقیدهاند که ملتها حول زبان، تاریخ، فرهنگ، سرزمین و سیاستها ساخته میشوند بدون اینکه بتوانند بر سر هیچ علت مشترکی به تفاهم برسند. سوال بهتر این است؟ چه چیزی ملیگرایی جهانشمول را به ملیگرایی انحصاری تبدیل میکند؟ تئوریهای بسیاری در این زمینه وجود دارد.
در کشورهای غنی، منفیگرایی نقش عمدهیی در این زمینه دارد. سرعت پایین رشد اقتصادی، به کاهش حمایت از جهانیسازی منجر میشود. عدم تساوی هم ناراحتکننده و آسیبرسان است. شرایط افراد تحصیلکرده خوب است، اما زندگی کارگران عموما با مشقتهای زیادی همراه است. ترامپ، رییسجمهور منتخب امریکا، در کسب حمایت رایدهندگان سفید پوست طبقه کارگر موفق بوده است. یکی از بهترین عوامل پیشبینی در حمایت از برگزیت یا مارین لوپن، نامزد حزب راست افراطی جبهه ملی در انتخابات آتی ریاستجمهوری فرانسه، این باور است که همهچیز در گذشته بهتر بوده است.
در کشورهای در حال توسعه، رشد اقتصادی عموما با سرعت بیشتری صورت میگیرد و حمایت از جهانیسازی بیشتر است. اما مردم باز هم دشمنانی دارند؛ از مقامات درندهخو گرفته تا آلودگی هوا. برای افراد جدیدی که اخیرا به جرگه ملیگرایان پیوستند همانند السیسی و پوتین، ملیگرایی راهی ارزانقیمت و ساده برای برانگیختهکردن شوق ملت و شانه خالی کردن از زیر مشکلات است. ملیگرایی جدید به عوامل فرهنگی هم مدیون است. بسیاری از غربگرایان، به ویژه افراد قدیمیتر در میان آنها، کشورشان را همانطور که هست، دوست دارند و هیچگاه مهاجرت که اروپا را به سرزمینی مسلماننشین و امریکا را به سرزمینی با جمعیت کمتر سفیدپوست و پروتستان، تبدیل کرده است، خواستار نخواهند شد. اعتراض آنها به ناراحتیهایشان به اشتباه به نژادپرستی تعبیر میشود.
لیبرالهای برجسته بر دو منبع هویت تاکید میکنند: یکی، شهروند خوب جهانی (شخصی که به تغییرات آب و هوایی و شیرینیفروشیها در بنگلادش اهمیت میدهد) و دیگری، تعلق داشتن به یک گروه هویتی است که هیچ ربطی به ملت ندارد (هسپنیک، همجنسگرا، بودایی و غیره) . عضویت در گروههای خاص هویتی میتواند مزایای مادی و روانی در بر داشته باشد. اقدامات مثبت از نوعی که در امریکا صورت میگیرد، حتی به اعضای ثروتمند گروههای نژادی مورد محبوبیت، امتیازهایی اعطا میکند که برای اعضای فقیر گروههای غیر محبوب وجود ندارند.
ملیگرایان بالکانیزه شدن کشورهای خود را به صورت گروههای هویتی دوست ندارند، به ویژه زمانی که آن گروهها به عنوان فضیلتی برتر معرفی میشوند و با تاریخچه غالب پیشین آن ملت همخوانی ندارند. امریکاییهای سفیدپوست اکنون به نوعی اقدام میکنند که انگاری خود را گروه اقلیت تحت فشار میبینند.
در آخر، ابزار ارتباطاتی، انتشار ملیگرایی جدید را تسریع کرده است. شبکههای اجتماعی همانند فیسبوک و توییتر به مردم این امکان را میدهد تا از فیلترهای اجتماعی رسانههای اصلی عبور و با یکدیگر گفتوگو کنند، خبر رد و بدل کنند، یکدیگر را ببینند و راهپیمایی ترتیب دهند. تویتتهای ترامپ را میلیونها نفر مشاهده کردند. استیو بانون، استراتژیست ارشد رییسجمهور منتخب، با راهاندازی یک وبسایت ملیگرا-سفیدپوست مشهور شد.
برای «شهروندان هیچکجا» ترزا می، (دیدگاه نخست وزیر بریتانیا در رد جهانشمولی و شهروندی جهانی)، همه این مسائل بهشدت نگرانکننده است. اما آنها نباید ناامید شوند. لیبرالها هم میدانند چگونه از رسانههای اجتماعی استفاده کنند. عوامفریبی زمانی از محبوبیت افتاد که سیاستهایش نتوانستند شکوهمندی بیاورند و گرایشهای عوامفریبانه به دنبال جمعگرایی هستند.
در بسیاری از کشورها، جمعیت با تحصیلات دانشگاهی – که عمدتا افرادی اجتماعی هستند – در حال افزایش است. در دوران پس از جنگ، حدود 5 درصد از بزرگسالان بریتانیایی به دانشگاه رفته بودند؛ امروز بیش از 40درصد از فارغالتحصیلان مدارس به دانشگاه میروند. آلمان در سال 2005 حدود 2 میلیون شهروند داشت که تحصیلات عالیه را میگذراندند؛ یک دهه بعد، این آمار به 2میلیون و 800هزار نفر افزایش یافت. شمار افراد تحصیلکرده 18 تا 24ساله امریکایی هم در سال 1970 تا سال 2014 از 26درصد به 40درصد افزایش یافت.
و مهاجرت که سهم زیادی در شعلهور کردن ملیگرایی قومی داشت، از آنجایی که نسلها در جوامع متفاوتی متولد میشدند، میتوانست به شروعی برای مقابله با ملیگرایی تبدیل شود. جمعیت خارجیهای متولد شده در امریکا در یک دهه منتهی به 2010 تقریبا از 10میلیون به 40میلیون نفر افزایش یافت. در بریتانیا، جمعیت این افراد در یک دهه منتهی به سال 2011 از 2میلیون و 900هزار نفر به 7میلیون و 500هزار نفر افزایش یافت. رایدهندگان غربی 60سال به بالا که بیشترین جمعیت ملیگرایان را تشکیل میدهند، در دوران زندگی خود شاهد سریعترین تغییر و تحولات فرهنگی و اقتصادی در مقایسه با همه نسلهای پیش از خود بودهاند و حالا به نظر میرسد صبر آنها تمام شده است. عده اندکی از طرفداران حزب مستقل بریتانیا یا جبهه ملی فرانسه را جوانان تشکیل میدهند؛ این مساله در مورد حزب گزینه جایگزین برای آلمان که یکی دیگر از احزاب مخالف مهاجرت است هم صدق میکند.
به نظر میرسد چنین تغییراتی کمتر موجبات ترس و وحشت جوانان را فراهم میآورد. اگرچه تنها 37 درصد از فرانسویها بر این عقیدهاند که «جهانیسازی خوب است»، آمار در میان جوانان 18 تا 24 سال به 77 درصد افزایش مییابد. ملیگرایان جدید با وعدههای بستن مرزها و باز گرداندن جوامع به یکپارچگی گذشته، میتازند؛ اما اگر نسل بعدی مقاومت کنند، در آینده بار دیگر جهانشمولی و شهروندی جهانی را شاهد خواهیم بود.