به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از فارس، آن چه خواهید خواند، روایتی است مختصر از اتفاقی بزرگ که در گوشههای تاریکِ تاریخ گم شده است. روایتی از شجاعت و پاکباخته گی فرزندان این سرزمین که تنها بر حسب اتفاق، بخش کوچکی از آن افشا شد و در حافظه تاریخی کشور ثبت گردید. راوی این خاطره، «محمدهادی آسوده» از اهالی روستای «آرند» (از توابع بخش «چرام» شهرستان «کهگیلویه») است که آن روزها حدودا بیست ساله و ازرزمندگان «تیپ ۴۸ فتح» بود:
خبر دادند که یک عراقی با پرچم سفید خودش را به خط ما رسانده و تقاضای دیدن فرمانده را دارد. «حاج جواد عظیمیفر» آمد و عراقی را آوردند. یکی از بچههای عرب زبان را صدا کردند. اتاق از افراد متفرقه خالی شد. یک نفر هم جلوی در اتاق گذاشتند که کسی وارد نشود.
«حاج جواد» سؤالات را مینوشت و به نیروی عرب میداد. بقیه کار پرسیدن از عراقی و ترجمه جوابهایش شفاهی انجام میشد. سرباز عراقی پیامی از طرف فرماندهاش آورده بود. به سرباز عراقی سپردیم که روز بعد، وقت نهار منتظرشان هستیم. سرباز عراقی را تا نزدیکی خط همراهی کردیم. فردای آن روز، حدود ساعت ۱۱ ظهر، مهمانان بوسیله یک دستگاه خودرو استیشن به مقر ما آمدند. همان سرباز با یک فرد قویهیکل با لباس نظامی از ماشین پیاده شدند. بعد از احوال پرسی و خوشامدگویی به مقر رفتیم و از او پذیرایی کردیم. از برخورد گرم ماتعجب کرده بود. دوباره «حاج جواد» سؤالات را نوشت و ما به زبان عربی حالیاش کردیم. فرماده عراقی گفت ما دیگر از حزب بعث و صدام، جان به لب شدهایم. درخواست دارم شما یک عملیات کوچکی بکنید تا من تمام امکانات و تیپ خود را تسلیم کنم. گفتیم عملیات زمان میبرد. جواب داد من مسیری را نشان میدهم که خیلی محرمانه و مخفی است و شما را خیلی جلو می اندازد.
فرمانده عراقی از ترس جانش هر چند لحظه مرا قسم میداد که مذاکراتمان محرمانه باشد. ناهار را خوردیم و جاده مخفی را نشان داد. تا مدتی بچههای «لشکر بدر» از همان جاده رفت و آمد میکردند. با رعایت تمام تدابیر حفاظتی و احتیاط کافی، در معیت آن پناهندههای عراقی از طریق پل بزرگی که بین ما و عراقی ها بود رفتیم در خاک عراق. در راه به محوطه بزرگی به اندازه یک زمین فوتبال برخوردیم که صاف و با سیمان مسطح شده که وسط آن تصویر صدام را روی ستونی حک کرده بودند.
فرمانده عراقی آنجا برایمان تعریف کرد که سال ۱۳۶۰ عملیات بزرگی برای اشغال بخش زیادی از خوزستان طراحی و به ما ابلاغ شد. برای اجرای آن عملیات، استعداد بی سابقه ای از لشکر و تیپهای عراق اینجا جمع شدند. ژنرال بعثی برایمان سخنرانی کرد و بنا بود بعد از آن، عملیات را از زمین و هوا شروع کنیم. تقریبا ساعت سهونیم بعد از نصفهشب بود که چند ایرانی آمدند و نگهبان پل را خفه کردند. بعد از ماجرا فهمیدیم بیشتر از ۴-۵ نفر نبودند. سه تایشان کنترل تیربارها را در دست گرفتند و دو-سه نفر دیگر هم مجهز به نارنجک در میان نیروهای ما مخفی شدند. ناگهان سه تیربار با هم، باران گلوله را بر سر ما مان ریختند. چندتای دیگر هم با نارنجک گوشه گوشه مقر را منفجر می کردند. قبل از آن که بتوانیم خودمان را پیدا کنیم، جهنمی برپاشد. تعدادی کشته شدند و تعدادی فرار کردند. من هم خودم را به مردن زدم و بین اجساد مخفی شدم. تلفات ما چنان زیاد بود که صدام اجازه نداد جنازه ها را منتقل کنیم به داخل کشور. آن روزها عراق در اوج قرار داشت و توجیه کردن مردم بابت آن همه جسد کار سادهای نبود. دستور رسید همه کشتهها را یکجا خاک کنید. چند روز لودر و دیگر وسایل مهندسی مشغول بودند تا توانستیم گور آنها را مهیا کنیم. همه را به همراه جسد چند ایرانی مهاجم، یکجا دفن کردیم. «حاج جواد» یک گروه تفحص تشکیل داد و منطقهای را که فرمانده پناهنده عراقی نشان داد، را خاک برداری کردند. سه شهید ایرانی را پیدا کردیم. دو نفرشان مهرمزی بودند و نفر سومی هم اهل اصفهان. هر سه نفر هم پاسدار بودند که به زادگاهشان منتقل شدند.