۰ نفر

محسن و فاطمه هاشمی چگونه از درگذشت پدر باخبر شدند؟

۲۸ بهمن ۱۳۹۵، ۹:۲۴
کد خبر: 177212
محسن و فاطمه هاشمی چگونه از درگذشت پدر باخبر شدند؟

چهل روز از آن غروبی می‌گذرد که خبر درگذشت آیت‌الله هاشمی همه را در بهت فرو برد، گرچه در ابتدا همه امید داشتند این خبر شایعه باشد اما خبر درست بود؛ دیگر «آیت‌الله» در میان ما نبود.

آدمیزاد بعضی خبرها را نمی‌خواهد باور کند. با خود می‌گوید امکان ندارد مگر می‌شود؟! نه خبر حتما اشتباه است. خبر درگذشت آیت‌الله هاشمی در روزهای سرد دی از این دست خبرها بود مخصوصا در روزهایی که لبخندهای گرم آیت‌الله دلگرممان می‌کرد.

به گزارش اقتصاد آنلاین به نقل از ایسنا، او در شامگاه 19 دی آیت‌الله دیگر در میان ما نبود. هرچند هیچ‌کس نمی‌خواست خبر را باور کند و آن را به حساب شایعات فضای مجازی می‌گذاشت. آنچه خبر را غیرقابل قبول می‌کرد این بود که آن روز هاشمی جلسات خود را در سلامتی برگزار کرده بود و هیچ نشانی از ناخوشی نداشت، اما هرچه می‌گذشت صحت خبر بیشتر تایید می‌شد و گویی دیگر با غروب کامل خورشید 19 دی، باید «انقلاب اسلامی بدون آیت‌الله هاشمی» پذیرفته می‌شد.

این روزها که در چهل روز از غروب غم‌بار و بهت‌آور 19 دی می‌گذرد، به سراغ اعضای خانواده آیت‌الله هاشمی و همچنین فعالان سیاسی و رسانه‌ای کشور که سابقه سال‌ها آشنایی، رفاقت، همراهی و همکاری با ایشان رفتیم و می‌پرسیدیم که خبر درگذشت آیت‌الله را در چه موقعیتی شنیده و واکنش اولیه‌ آنها نسبت به این خبر چه بوده است. «بهت» جواب مشترک این افراد است.

در ادامه پاسخ دو تن از اعضای خانواده آیت‌الله می‌آید:

محسن هاشمی: من غروب روز 19 دی‌ماه در حال بازگشت از دانشگاه به منزل بودم که محافظان آیت‌الله هاشمی تماس گرفتند و گفتند که حال پدرم نامساعد است و به بیمارستان شهدای تجریش منتقل شده‌اند. به بیمارستان که رسیدم تیم پزشکی در حال انجام عملیات احیا بودند و به ایشان شوک می‌دادند. زمانی که دکتر قاضی‌زاده هاشمی، دکتر طباطبایی، دکتر زالی و سایر پزشکانی که حضور داشتند اظهار کردند امیدی نیست، خواستم عملیات احیا متوقف شود تا ایشان بیشتر اذیت نشود و پیکرشان را به بیمارستان جماران که نزدیک حسینیه جماران است، منتقل کردیم و حسینیه جهت مراسم وداع مردم با آیت‌الله هاشمی آماده شد. البته ایشان سابقه بیماری خاصی هم نداشتند و در سلامتی بودند.

فاطمه هاشمی: در آن روز من سه مرتبه با ایشان تلفنی صحبت کردم؛ دو بار پدر با من تماس گرفت و یک بار من با او برای گرفتن وقت برای ریاست دانشگاه آزاد در عمان تماس گرفتم. آخرین باری که با پدر صحبت کردم حدود چهار ساعت قبل از فوت او بود. ایشان با من تماس گرفتند و گفتند که مادرت اندکی مشکل دارد و پایش سوزش دارد، او را امروز به فیزیوتراپی ببرد. من نیز گفتم که بعید می‌دانم ایشان امروز با من بیایند اما اگر که پذیرفتند حتماً با ایشان به فیزیوتراپی می‌رویم. پدر همچنین از من خواستند که شب نزد ایشان بروم. حدود ساعت 6.5 بعدازظهر من در دندانپزشکی بودم که محسن تماس گرفت و گفت که کار خیلی فوری دارد اما به دلیل آنکه امکان صحبت کردن در آن لحظه نداشتم نتوانستم با او صحبت کنم. در همان حالات بود که دلهره مرا فرا گرفت اما نذر و نیاز کردم که برای کسی اتفاقی نیفتاده باشد. هیچ گاه فکر نمی‌کردم که برای پدر و مادرم اتفاقی افتاده باشد چرا که هر دوی آنها سالم بودند و هیچ مشکلی نداشتند.

حدود ساعت 7 که از دندانپزشکی خارج شدم از راننده پرسیدم که محسن با من چه کار داشت اما او نیز گفت که نمی‌دانم از خودش بپرسید. زمانی که قصد داشتم با محسن تماس بگیرم دیدم که تعداد زیادی تماس از دست رفته دارم. همچنین مکرراً تلفن من زنگ می‌خورد. در آن لحظات احساس کردم که برای بابا اتفاقی افتاده است. هنگامی که با محسن صحبت می‌کردم از او پرسیدم که برای بابام اتفاقی افتاده که او گریه کرد. پرسیدم که ‌آیا ایشان فوت کرده‌اند جواب داد نه، در بیمارستان هستند و حالشان بد است. زمانی که من به بیمارستان رسیدم اولین نفری را که دیدم آقای دکتر زالی رئیس نظام پزشکی بود. از او پرسیدم که حال پدرم چطور است که ایشان گفتند تمام کرده است؛ زمانی که من به بیمارستان رسیدم همه چیز تمام شده بود.