۰ نفر

شرایط سخت زندگی اهالی روستای «چُل ریز»

۲۰ آذر ۱۳۹۶، ۹:۱۲
کد خبر: 236937
شرایط سخت زندگی اهالی روستای «چُل ریز»

«چُل» در زبان لری به نوعی از کوه می‌گویند. «چُل‌ریز» یعنی جایی که کوه ریزش دارد. زندگی برای اهالی «چُل‌ریز» مثل اسم روستایشان است؛ در معرض ریزش مدام.خانه‌های گِلی در دامنه کوه علم شده‌اند؛ جایی که سنگ‌هایی به قطر چند ده متر تا پشت خانه‌ها فرود آمده‌اند و حجم‌شان بیشتر از خودِ خانه‌هاست.

به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از ایران، آخرین ریزش، پارسال بود. تکه‌های جدا شده از کوه، دیوار بعضی خانه‌ها را خراب کرد و همانجا ایستاد. مثل هشداری هر روزه که تا درِ خانه‌ات را باز می‌کنی، یادت می‌آورَد که پای کوه در حال ریزش سکونت داری. قاعده‌اش این است که باید جانت را‌برداری و فرار کنی. خانه‌ات را جای دیگری بسازی تا هر شب که چشم برهم می‌گذاری، تنت از خیالِ زمین لرزش، نلرزد. حتی تصور اینکه سنگ چند تنی روی سرت فرود بیاید، سخت است چه برسد به اینکه تمام زندگی‌ات را در این شرایط بگذرانی. برای اهل «چل‌ریز» زندگی در همین روستا خلاصه شده است. روستایی در محدوده دهستان «سپیددشت» بخش «پاپی»؛ از محروم‌ترین بخش‌های لرستان. چرا نمی‌روند؟ چون نمی‌توانند.

«چل‌ریز» در سحرگاه سرد نیمه اول آذر، پس از طی مسیر پر پیچ و خم نمایان می‌شود. کنار جاده می‌توان آثار برف دیشب را دید؛ نرم و سبک. این تازه اولش است. می‌گویند اینجا گاهی ارتفاع برف تا 3 متر هم می‌رسد. منطقه سردسیر است. به محض نزدیک شدن به روستا، صدای پارس سگ‌ها بلند می‌شود. اهالی خانه‌های سنگی که سقف‌های گِلی‌شان را با کاه پوشانده‌اند، سپیده نزده بیدار شده‌اند. دود ملایمی از آلونک‌های کوچک کنار خانه‌ها برمی‌خیزد. بوی نان تازه را می‌شود حس کرد. آلونک‌ها نقش آشپزخانه را دارند؛‌ آشپزخانه‌هایی که قوت غالب اهل خانه در آنجا تدارک دیده می‌شود؛ نان.

هر گونی آرد را 40 هزار تومان می‌خرند. نانی که از آن به دست می‌آید، خوراک چند روز خانواده است. 40 هزار تومان یعنی یارانه یک ماه یک نفر. درآمد بیشتر اهل چل‌ریز از یارانه است. بعضی‌ها دامداری هم می‌کنند اما آب و علوفه‌ای در کار نیست تا به قول خودشان جان حیوان درنروَد. برای وارد شدن به آلونک باید خم شد. لیلا نان تازه تعارف می‌کند؛ لیلا عسگری. سربند مشکی بسته و لباسش سراپا سیاه است. اهالی چل‌ریز، لر بختیاری هستند. دست‌های زن با چالاکی خمیر را پهن می‌کنند و در تنور جا می‌دهند. «بگویید ما هیچ چیز نداریم. نان می‌پزیم و می‌خوریم. چیز دیگری گیرمان نمی‌آید. آرد گران است. آب نداریم. آب را برایمان لوله کشیده‌اند اما الان خراب است. می‌گویند لوله ترکیده. سالم هم که باشد، همیشه کم است. از بالای کوه آب می‌آوریم. اینجا نه حمام داریم و نه توالت. مردها و بچه‌ها تابستان در رودخانه خودشان را می‌شویند. ما هم همینجا آب می‌ریزیم سرمان.»

کنار خانه‌ها شاخه‌های بلوط دسته شده‌اند. تنها منبع گرمایش اهالی. اینجا خبری از گاز نیست. می‌توانند نفت بسوزانند اما گران می‌شود. قیمت نفت برای یک خانواده در طول زمستان، چیزی حدود یک میلیون تومان تمام می‌شود. از عهده‌شان خارج است. به ناچار بلوط را می‌سوزانند تا زنده بمانند. حفاظت از منابع طبیعی با فقر مردم اینجا جوردرنمی‌آید وگرنه خودشان هم می‌دانند نباید درخت را شکست، آن هم درختی که یک جورهایی برایشان مقدس است چرا که پیشینیان‌شان با آرد بلوطش نان‌ها پخته‌اند و با خوردنِ آن، در روزگار قحطی از مرگ گریخته‌اند.

امین حاجیوند از جوان‌های روستاست. برای اینکه سگ‌ها را آرام کند، قلوه سنگ‌های کوچک را جلویشان می‌اندازد. سگ‌ها آرام نمی‌گیرند. ناچار می‌شود برایشان نان بیندازد تا آرام شوند. سگ‌های گرسنه، تکه‌های کوچک نان را می‌بلعند و زوزه می‌کشند. امین به زمین سنگلاخ اشاره می‌کند و می‌گوید: «زلزله کرمانشاه خانه‌های ما را هم تکان داد. کنار دیوارها و سقف‌های‌مان را تَرَک انداخت. سنگ‌ها را هم از کوه پایین آورد. یک لرزش دیگر بشود، سنگ‌ها می‌آید روی سرمان. زلزله بروجرد هم اینجا اثر گذاشت.» منظورش از زلزله بروجرد، همان زلزله‌ای است که سال 85 با بزرگی شش و یک دهم ریشتر به مرکزیت «سیلاخور» اتفاق افتاد و خرابی‌های زیاد و 63 کشته برجای گذاشت که عمدتاً در مناطق روستایی بودند. حالا اهالی روستا بیشتر از قبل به خاطر زلزله نگرانند؛ حتی بیشتر از محل قرارگیری مدرسه و خانه بهداشت‌شان که می‌دانند در مسیر سیل ساخته شده.

ساعت 7 صبح است. بچه‌ها کم‌کم از خانه‌ها بیرون می‌آیند و از بین تخته سنگ‌های بزرگ، راهشان را به مدرسه باز می‌کنند. مدرسه دو کلاسه روستا برای بچه‌های پایه اول تا پنجم است. اینجا تعداد بچه‌ها زیاد است. هر خانواده حداقل چهار پنج تا بچه دارد. به محض ورود به کلاس، بوی تند سوختن نفت توی مشام می‌زند. بخاری نفتی قدیمی مثل تنور زبانه می‌کشد. بخاری را تازه روشن کرده‌‌اند. کلاس هنوز گرم نشده. اینجا کلاس بچه‌های پایه سوم و پنجم است. رضا یعقوبی معلم مدرسه هر روز مسیر طولانی را از خرم آباد طی می‌کند تا به مدرسه برسد. در چل‌ریز معلم‌ها ماندگار نمی‌شوند، بسکه مسیر دسترسی به روستا ناهموار و طولانی است. «خودمان می‌دانیم استفاده از بخاری نفتی در مدرسه ممنوع است اما چاره‌ای نداریم. خطر دارد اما اگر این را هم روشن نکنیم، بچه‌ها نمی‌توانند درس بخوانند. تازه هنوز اینجا آنقدر سرد نشده.» آنجا هنوز آنقدر سرد نشده اما سرمایش آنقدر هست که بچه‌های کلاس کناری که همان بخاری نفتی را هم ندارد، به خودشان بلرزند و حواسشان از درس پرت شود. بچه‌های پایه اول و دوم و چهارم، با کاپشن سر کلاس نشسته‌اند و دست‌هایشان را داخل آستین جمع کرده‌اند. شیشه در و پنجره کلاس شکسته و باد سرد به داخل نفوذ می‌کند.

«بچه‌ها سردتونه؟» یکی از بچه‌ها با صدای بلند می‌گوید:«نه... خیر.» ظاهرش اما این‌طور نشان نمی‌دهد. می‌خواهد کم نیاوَرَد. فاطمه وفایی، معلم کلاس از سپیددشت می‌آید. تازه کارش را شروع کرده. می‌گوید:«اینجا هیچ امکاناتی ندارد. اهالی به لحاظ مالی ضعیف هستند و حتی نمی‌توانند شیشه شکسته کلاس بچه‌ ها را عوض کنند. همین مدرسه هم که تا پنجم می‌توانند بخوانند. بعدش باید بروند سپیددشت یا چم سنگر؛ آنجا مدرسه راهنمایی شبانه‌روزی هم هست.»

برای بچه‌هایی که دوری راه، امکان ادامه تحصیل‌شان را از بین می‌بَرَد، چاره‌ای نیست جز اینکه در خانه بمانند و خیال روزهای خوش مدرسه را ببافند. حمیرا یکی از آنهاست. چشم‌های درشتش از پشت پنجره برق می‌زند. تا پنجم خوانده و بعد خانه نشین شده. 13 ساله است. عاشق درس خواندن. می‌گوید:«باید می‌رفتم سپیددشت اما نمی‌شود. پسرها می‌روند اما برای ما نمی‌شود. مثل من بازهم هستند. پروین هم خیلی مدرسه را دوست دارد. او هم دیگر نمی‌رود.» حمیرا چشمانش را به زمین می‌دوزد. مادرش با بچه‌ای در بغل، به چای تعارف‌مان می‌کند و نان. دخترها را زود شوهر می‌دهند. دوازده سیزده سالگی. تا بیست سالگی چند تا بچه آورده‌اند. به گفته آقای معلم البته هستند دخترهایی که خانواده‌شان گذاشته‌اند درسشان را بخوانند. مشکل، همان دوری و سختی راه است. همان راه ناهمواری که بهورزی را که قرار است هفته‌ای یک بار به خانه بهداشت روستا سر بزند، ماهی یک بار روانه آنجا می‌کند. خانه بهداشت هم مثل مدرسه در مسیر سیل ساخته شده. حتی نیاز نیست به نقشه مراجعه کرد. مسیر پهنِ گذر آب را می‌شود با چشم دید. مدرسه، درست وسط آن است.

سال 91 و 92 برای روستا طرح هادی تهیه شده اما هنوز عملاً هیچ اقدامی انجام نشده است. به گفته سلیمان میرزاپور، تهیه‌کننده طرح، واحدهای مسکونی روستا تماماً فرسوده هستند و خطر ریزش کوه در روستا وجود دارد. او می‌گوید:«کانال‌کشی معابر وجود ندارد و آب‌های سطحی ناشی از بارندگی در سطح روستا روان می‌شود. همچنین آب آشامیدنی برای اهالی روستا کافی نیست و کاربری‌های عمومی هم در روستا وجود ندارد. آمار بیکاری هم در روستا بالاست و به علت ناتوانی مالی مردم، امکان همکاری‌شان در پروژه‌های عمرانی روستا فراهم نیست. در نقشه جاهایی که خطر ریزش کوه وجود دارد مشخص شده و طبق آن روستا باید منتقل و خانه‌های جدید ساخته شود.»

حسین حاجیوند، عضو شورای روستا هم قبول دارد که خانه‌ها باید جای دیگری از نو ساخته شوند اما مشکل آنها چیز دیگریست:«تنگدستی مردم نمی‌گذارد کاری بکنند. قبول نکردند وام بدهند که خانه‌ها را بسازیم. کسی هم دنبال کار نمی‌رود. خانه‌های ما گِلی است. از همین زمین‌لرزه کرمانشاه پر از ترک شده. ما اینجا در مسیر آب هستیم. می‌دانیم خطر دارد. آب بیاید، خانه‌هایمان را می‌برد. اگر دهیاری داشتیم وضع‌مان بهتر بود. دهیار حقوق می‌گیرد و شاید به خاطر همین کاری بکند. اینجا زور ما به هیچ چیز نمی‌رسد. همین مدرسه، حالا نمی‌گویم کدام مسئول، یک مدت فامیل خودش را گذاشته بود معلم باشد در صورتی که اصلاً معلم نبود.»بارندگی برای اهالی چل ریز یعنی اینکه تا پایین آمدن سقف خانه‌هایشان، چند دقیقه بیشتر فاصله ندارند. علاوه بر اینکه روستا روی گسل زاگرس قرار دارد، بارش در فصول سرد نیز برایشان بلایی طبیعی و البته همیشگی محسوب می‌شود.

اول با چکه کردن سقف شروع می‌شود. اگر دیر بجنبند، گِل سنگین می‌شود و کل سقف می‌آید پایین. برای همین هم هست که روی سقف خانه‌ها غلطکی سنگی دیده می‌شود. در گویش محلی به آن «بورگلو» می‌گویند؛ وسیله‌ای که سقف را با آن صاف می‌کنند. اگر بورگلو نداشته باشند، باید با پا سقف را ماله بکشند. حتی اگر نیمه شب باشد، چاره‌ای جز این کار نیست. سقف خانه‌های چل‌ریز بارها پایین آمده. یک بار روی سر جوانکی که می‌گویند از آن زمان به این ور، عقلش را بالکل از دست داده است.

 در این سال‌ها بیشتر از 50 خانواده از روستا رفته‌اند. آنها که توانسته‌اند جانشان را برداشته‌اند و خودشان را از مسیر فرود سنگ‌های غول آسا نجات داده‌اند. بقیه مانده‌اند در انتظاری کشنده که چه زمانی بلا بر سرشان نازل ‌شود. یکی‌شان می‌گوید:«ما عاقبت سنگ روی سرمان می‌افتد و می‌میریم. همیشه سنگسار می‌شویم. از همین حالا انگار زیر خاکیم.»