۰ نفر

خانواده آتش نشان +عکس

۴ فروردین ۱۳۹۶، ۱۱:۵۶
کد خبر: 184078
خانواده آتش نشان +عکس

برای اعضای خانواده میرزایی، برای پدربزرگ، پدر و دو پسر خانواده، آتش،‌ آوار، حادثه و خطر،‌ تجربه‌های آشنا و مشترکی هستند؛ آنها بارها و بارها بی‌محابا به دل آتش زده‌اند، با خطر روبه‌رو شده‌اند و مصدومان را از دل آوار و هُرم آتش بیرون کشیده‌اند.

زندگی آنها مدت‌هاست با حادثه عجین شده؛ با اطفای حریق‌ها، امدادرسانی‌ها و عملیات نجات کوچک و بزرگ.

به گزارش اقتصاد آنلاین به نقل از جام جم، خانواده میرزایی از مدت‌ها پیش از همان زمانی که پدربزرگ خانواده لباس آتش‌نشانی پوشید، دل به دل خطر داد. حالا پدر و پدربزرگ مدت‌هاست بازنشسته شده‌اند و دو پسر خانواده هنوز راه آنها را ادامه می‌دهند. این اما همه ماجرا نیست، ‌مدت‌هاست زنان این خانواده هم به‌عنوان آتش‌نشان داوطلب فعالیت می‌کنند.

یک روز نه‌چندان سرد زمستانی درحالی که مراسم تشییع شهدای آتش‌نشان حادثه پلاسکو تازه تمام شده بود، مهمان خانه میرزایی‌ها شدیم؛ خانواده‌ای که آتش‌نشان بودن مثل یک میراث باارزش از پدر به پسر ارث رسیده است.

عباس میرزایی: حادثه‌ها خبر نمی‌کند

عباس میرزایی نسل دوم خانواده میرزایی‌هاست،‌ اولین نفری که پا جای پای پدر گذاشته و بعد از 30 سال آتش‌نشان بودن، حالا هشت سال است که بازنشسته شده؛ «پدر من ابوالفضل میرزایی، 34 سال در آتش‌نشانی خدمت کرد، پست آخرش هم کمک فرمانده بود. بعد از استخدام، حدود شش ماه آتش‌نشان خود ایشان بودم. او هم به خاطر این‌که کسی نگوید هوای پسرش را دارد، بیشترین کارها را در ایستگاه به من می‌گفت که انجام بدهم.»

30 سال خدمت برای این آتش‌نشان 59 ساله پر از خاطره است،‌ خاطره عملیات مختلف، حادثه‌های کوچک و بزرگ: «یک بار در حادثه‌ای در مجیدیه شمالی، با آقای مهدی داوری که الان فرمانده عملیات کل سازمان هستند، برای اطفای حریق اعزام شدیم و در محل حادثه داخل یک دالان گیر کردیم. ورودی دالان بر اثر انفجار بسته شد. آتش به حدی زیاد بود که شعله‌ها دور سرمان می‌چرخید. آن موقع ایستگاه 23 تازه افتتاح شده بود، تجهیزات آتش‌نشانی هم خیلی به‌روز نبود، حتی اورکت حریق به تعداد بچه‌ها وجود نداشت. تمام امکانات ما خلاصه می‌شد در یک جفت چکمه و کلاه. اورکت‌ها را هم با هم جابه‌جا می‌کردیم. آن روز هم من با لباس عادی رفتم ماموریت. آستین‌های لباسم را هم تا زده بودم و وقتی که در محاصره آتش قرار گرفتیم، شکم و دست‌هایم تا آرنج سوخت، ‌پوست صورتم بشدت سوخت، ‌حتی با این‌که ریش‌هایم بلند بود، اما همه آنها در یک لحظه بر اثر حرارت سوخت و چسبید به صورتم. آن موقع وقتی اورژانس بیماستان سوانح سوختگی رفتیم،‌ خانم پرستار مثل مرغ، پوست‌های اضافی‌ام را کند و گفت اگر این کار را نکنیم بعدا جای سوختگی‌ها روی بدنت می‌ماند.»

مداوای کامل عباس میرزایی بعد از آن حادثه دو ماه طول کشیده، اما این تنها تجربه او از عملیات امداد و نجات نبوده،‌ چراکه مدتی بعد در یک حادثه دیگر، ‌شبکیه چشمش پاره شده و مشکلات زیادی را برای بینایی‌اش به وجود آورد؛ شاید به همین دلیل است که می‌گوید: «آتش‌نشانی خطرات خودش را دارد، بی‌خطر نیست، ‌صبح که از در خانه بیرون می‌روی و بسم‌الله می‌گویی معلوم نیست برگردی یا سالم برگردی. وقتی برای عملیات وارد نقطه‌ای می‌شویم که حادثه در آن رخ داده، از شکل آنجا و نقشه آنجا هیچ اطلاعی نداریم، نمی‌دانیم مثلا خانه در چه وضعیتی است و چه چیزی در انتظار ماست، چون خیلی وقت‌ها مالکان قبل از همه آنجا را به خاطرآتش ترک کرده‌اند.»

عشق و علاقه به این کار چند سال بعد، اول در دل پسر بزرگ عباس میرزایی و بعد در دل پسرکوچکش ریشه کرد: «نمی‌گویم با آتش‌نشان شدن بچه‌هایم مخالف بودم، آنها از بچگی با خطرات این شغل آشنا بودند، من هم همه مخاطرات دیگر را به آنها گفته بودم، بعد هم گفتم اگر می‌خواهید این کار را انتخاب کنید، تصمیم با خودتان است. البته به عنوان یک پدر همیشه نگران‌شان هستم، اما به تصمیم‌شان احترام گذاشتم.»

مجید میرزایی: آتش‌نشان بودن افتخار ماست

مجید، فرزند ارشد خانواده است و با 18 سال سابقه در ایستگاه 73 آتش‌نشانی خدمت می‌کند. او هم مثل پدر، آتش‌نشان بودن را به عنوان شغل انتخاب کرده است: «من با علاقه شخصی خودم به سمت این کار جذب شدم. با این‌که پدرم خیلی تمایل نداشت و حتی پیشنهاد می‌کرد که در کارهای دیگری استخدام شوم، اما علاقه و پافشاری‌ام باعث شد بالاخره تسلیم شوند.»

از مجید میرزایی برای این انتخاب دلیل که بخواهید می‌گوید: برای انتخاب این شغل، ‌هیچ دلیلی بالاتر از عشق وجود ندارد، همه ما با علم به وجود خطرات در این کار سراغ آتش‌نشانی می‌آییم. اگر با وجود همه اتفاق‌ها در این کار ماندگار می‌شویم، به واسطه همین عشق و علاقه است. ما افتخار می‌کنیم که در لباس آتش‌نشانی به مردم خدمت می‌کنیم و تمام خطرات این کار را هم به جان خریده‌ایم. این حرف‌ها را از زبان فرزندی می‌شنوید که بارها سوختن پدر را در حوادث مختلف دیده و با این حال از همان روزها علاقه به این کار در دلش ریشه کرده است: «پدرم بارها در حوادث مختلف آسیب‌دیده بود. یادم هست 12 ساله بودم که در حیاط باز شد، سرم را بلند کردم و دیدم یک غریبه وارد خانه ما شده است، یعنی شدت سوختگی او در عملیات شب گذشته‌اش، آنقدر بود که اصلا پدرم را نشناختم؛ یک صورت عجیب با پوست‌های سوخته، بدون مژه و ابرو و مو... بعد که لباس‌هایش را درآورد دیدیم، همه‌جای بدنش سوخته است.»

مجید خودش هم از این دست تجربه‌ها کم ندارد، مثل همان زمانی که در یک حادثه کتف چپ‌اش آسیب دید؛ حادثه‌ای که درست پنج روز مانده به مراسم عروسی مجید اتفاق افتاده بود. توضیحات بیشتر را از زبان خودش بخوانید: «آن موقع در ایستگاه امام حسین(ع) مشغول به خدمت بودم. ‌ظهر جمعه بود که زنگ ایستگاه خورد و گزارش حریق دادند و گفتند حادثه سه نفر حبس شده دارد. ما سریع حرکت کردیم. وقتی به محل حادثه رسیدیم، دیدیم ته یک کوچه یک متری مردم با ناراحتی توی سرشان می‌زنند. خانمی هم بود که بشدت گریه می‌کرد و می‌گفت بچه‌هایم توی آتش گیر کرده‌اند. آنجا انبار دوک نخ بود و بچه‌ها هم آنجا کارگر بودند. ساختمان طوری آتش گرفته بود که ارتفاع شعله‌ها به پنج متر هم می‌رسید، طوری که طبقه دوم از شعله‌های طبقه اول شعله‌ور شده بود. از ورودی خود کارگاه امکان نفوذ وجود نداشت، به همین دلیل از منزل مجاور برای ورود اقدام کردیم و با تجهیزات کامل یعنی لباس‌های ضدحریق و دستگاه تنفسی که حدود 50 کیلو وزن داشت، از نردبانی که داخل حیاط همسایه بود بالا رفتم. پله آخر بودم که نردبان شکست و من با دست چپ لبه دیوار را گرفتم و خودم را کشیدم بالا. روی دیوار که مستقر شدم از سمت راستم صدای کمک خواستن بچه‌ها را شنیدم. آنها را به کمک همکارم نجات دادم،‌ بچه‌ها کف پاهایشان از حرارت طبقه پایین سوخته بود. وقتی آنها را به بالکن رساندم و خیالم راحت شد، ناگهان درد شدیدی را احساس کردم و متوجه شدم دست راستم از کتف آویزان است.»

نتیجه این اتفاق، دست آتل‌بندی شده‌ای است که در تمام عکس‌های عروسی، از گردن مجید آویزان است؛ اتفاقی که او درباره‌اش می‌گوید: «هرکسی از مراسم عروسی‌اش یک خاطره دارد این هم یک جور خاطره است دیگر...»

‌آتش‌نشان‌های داوطلب

با این که سه نسل از اعضای این خانواده آتش‌نشان رسمی سازمان آتش‌نشانی هستند و نوه دختری آقای میرزایی به عنوان نسل چهارم الان سرباز آتش‌نشانی است، اما خانم‌های این خانواده هم از دور دستی بر آتش دارند و مدت‌هاست با فراگرفتن اصول اولیه امداد و نجات به عنوان آتش‌نشان داوطلب فعالیت می‌کنند.

ام‌البنین میانجی ـ مادر خانواده

خانواده آتش‌نشان‌ها همیشه همراه و یاور آنها هستند، من همیشه در تمام سال‌هایی که همسرم مشغول خدمت بود، سعی می‌کردم برای بچه‌ها هم پدر باشم هم مادر... هیچ‌وقت هم از حادثه و خطر دور نبودم ... استرس و نگرانی عملیاتی که انجام می‌دادند همیشه به ما می‌رسید. با این حال سعی می‌کردم آرامش را در خانه برقرار کنم؛ ته دلم هم به این باور رسیده‌ام که با وجود همه خطرات،‌ همین خدمت به مردم و نجات آنهاست که ما را آرام می‌کند.

افسانه امین‌زاده

مجید همیشه نکات ایمنی را به من و بچه‌ها یادآوری می‌کند،‌ در این سال‌ها امکان نداشته بخواهیم از خانه بیرون برویم و او سفارش نکند که شیر گاز را ببندید، وسایل برقی را بازبینی کنید و... یعنی این آموزش‌ها تا حدودی همیشه برای ما وجود داشت تا این‌که به فکر افتادم با یاد گرفتن آموزش‌های تخصصی‌تر،‌ به عنوان آتش‌نشان داوطلب مهارت مهار آتش را پیدا کنم.

فاطمه باقری

محمد علاقه زیادی به کارش دارد و من هم به این علاقه احترام می‌گذارم. البته قبل از ازدواجمان هم دوست داشتم مهارتی داشته باشم تا در مواقع بحرانی به مردم کمک کنم و فکر می‌کنم آتش‌نشان‌های داوطلب این امکان را پیدا می‌کنند.

محمد میرزایی: آتش‌نشان شدن رویایم بود

محمد فرزند کوچک خانواده میرزایی‌هاست؛ جوان 28 ساله‌ای که از شش سال پیش رسما پایش به ایستگاه آتش‌نشانی باز شده است؛ گرچه فضای ایستگاه برای او هم مثل بقیه اعضای خانواده غریبه و ناآشنا نبوده: «من از بچگی با این کار خو گرفتم. ایستگاه آتش‌نشانی‌ای که پدرم در آنجا مشغول بود، فاصله زیادی با خانه ما نداشت و من همیشه می‌رفتم به پدرم سر می‌زدم. از همان موقع هم دوست داشتم یک روز مثل همه آتش‌نشان‌هایی که دیده بودم به مردم کمک کنم. این کار

رویای کودکی‌ام بود.»

امداد و نجاتی که برای این عضو خانواده هم هیچ‌وقت بدون حادثه و خطر نبوده است: «یک بار حدود ساعت 3 بامداد ماه رمضان برای یک ماموریت اطفای حریق به یک نانوایی سنگکی اعزام شدم. شعله‌های آتشی که از تنور نانوایی شعله می‌کشید، به اندازه‌ای زیاد شده بود که طبقه بالای نانوایی هم شعله‌ور شده بود و تمام وسایلی که در طبقه بالا بود، درحال سوختن بود. به خاطر آتش ورودی طبقه دوم بسته شده بود و من مجبور بودم از طریق یک پنجره کوچک وارد شوم و برای مهار آتش اقدام کنم. مشغول اطفای حریق بودم که ناگهان زیر پایم خالی شد و افتادم داخل تنور نانوایی... فقط خدا کمک کرد و دستم را به دیواره‌ها گرفتم و همکارم من را کشید بالا... در آن چند لحظه دمایی حدودا 300 درجه را از سر گذراندم.»

نوروزهایی که با حادثه و خطر همراه بوده

نوروز برای خیلی‌ها مساوی است با گشت و گذار و سفر پر از لحظه‌های خوب دید و بازدید و بود در کنار خانواده و نزدیکان. برای خیلی‌ها هم تحویل سال و نو شدن روزگار مساوی است با آماده‌باش برای امدادرسانی. آتش‌نشان‌ها هم جزو همین گروه هستند و اعضای خانواده میرزایی هم در نوروزهای مختلف از این ماموریت‌ها بی‌نصیب نمانده‌اند.