۰ نفر

قاتل: «شیشه» زندگی‌ام را شکست

۴ اردیبهشت ۱۳۹۷، ۵:۱۹
کد خبر: 266499
قاتل: «شیشه» زندگی‌ام را شکست

«مهدی» 33 ساله است با قد و قواره‌ای لاغر و بلند. صورت کشیده و استخوانی‌ او از سرگذشت و صحنه درگیری با دوست قدیمی‌اش که به‌دلیل یک شوخی اتفاق افتاده بود، برای‌مان می‌گوید.

به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از قانون، دست‌هایش را به هم می‌مالد و گویی در ذهنش صحنه‌های درگیری را برای هزارمین ‌بار مرور می‌کند. مهدی پیش از اینکه دستگیر شود، چند ماهی زندگی مخفیانه‌ای داشت ولی هنگامی که نتوانست از شر کابوس‌های شبانه و عذاب وجدانش رها شود به اداره پلیس رفت و خودش را به عنوان قاتل معرفی کرد.

او لیسانس حسابداری دارد و پیش از اینکه دست به چنین قتلی بزند، در یکی از شرکت‌های بازرگانی مسئول حسابداری بود. مهدی از ماجرای آن شب و زندگی‌اش می‌گوید.

چه اتفاقی افتاد که دست به چنین کاری زدی؟

باید از اول برای‌تان تعریف کنم. همسرم برای شرکت در مراسم سالگرد پدرش به سمنان رفته بود. تنها بودم، به چند نفر از دوستانم زنگ زدم ببینم کجا هستند تا چند ساعتی به خانه‌ام بیایند و باهم باشیم. یک‌ساعت بعد محمد،‌رضا و علی به خانه‌ام آمدند. چند ساعتی باهم بودیم تا اینکه علی پیشنهاد داد شیشه بکشیم. شیشه تاثیر عجیبی دارد. دنیا برایم جور دیگری شده بود و احساس سبکی خاصی داشتم. چند ماهی می‌شد که آن را تفریحی می‌کشیدم. تا دم صبح با بچه‌‌ها بگو بخند کردیم. محمد و رضا نزدیکی‌‌های ساعت 6 صبح خداحافظی کردند و رفتند. علی کاری نداشت و پیش من ماند. با یکدیگر فیلم رزمی دیدیم؛ وقتی فیلم تمام شد، به او گفتم بیا مثل آدم‌های این فیلم باهم مبارزه کنیم. شیشه کشیده بودم و نمی‌دانستم چه کاری انجام می‌دهم.

علی نسبت به من یک سر و کله کوچک‌تر بود اما خیلی ادعای بزن بهادری داشت. مدام برایم کری خواند و...؛ چند ضربه‌ای به‌هم پرتاب کردیم و همه چیز مثل شوخی بود. او به شکمم ضربه زد و من به او لگد زدم که علی عقب عقب رفت و سرش به لبه کابینت خورد. فکر کردم خوابش برده. من هم روی مبل خوابیدم. رفتم بیرون و صبحانه خریدم. وقتی به خانه برگشتم دیدم او همچنان خوابیده. وقتی نزدیکش رفتم، فهمیدم که نفس نمی‌کشد.

خیلی ترسیده بودم و نمی‌دانستم چه کاری کنم فکر و خیال یک لحظه راحتم نمی‌گذاشت. می‌ترسیدم پلیس دستگیرم کند و آبرویم برود. جنازه را داخل خودروی قربانی گذاشتم و به کرج بردم و پس از اینکه جسد را در بیابان رها کردم، چند کیلومتر جلوتر توقف کردم و تا صبح کنار خیابان خوابیدم. دم ظهر بود که ماشین را نزدیکی‌‌های خانه‌مان قفل کردم و به خانه رفتم.

وقتی به خانه برگشتم، همسرم از مسافرت آمده بود. ساعتی بعد پدر و برادر علی همراه دوستم رضا به خانه ما آمدند؛ دنبال علی می‌گشتند. به آن‌ها گفتم که تا ساعت 6 صبح پیش من بوده و بعد یک پیامک برایش آمد و سریع از اینجا رفت. وقتی رفتند، به طرف ماشین علی رفتم تا آن را به جای دیگری منتقل کنم ولی با تعجب دیدم که پلیس کنار خودرو ایستاده است.

بعد چه شد؟

وقتی پلیس را دیدم، خیس عرق شدم و از ترس به خود می‌لرزیدم. نمی‌دانستم چه کار کنم. پیش خود می‌گفتم فرار کنم، بعد می‌گفتم خودم را به پلیس معرفی کنم و حقیقت را بگویم ولی وقتی صحنه اعدام جلوی چشمم می‌آمد، بیشتر می‌ترسیدم و بی‌خیال این کار شدم. خانه مادرم رفتم و ماجرا را برای عمویم تلفنی تعریف کردم. او به حرف‌هایم ‌خندید و فکر کرد سر به سرش گذاشته‌ام چون من حتی یک بار هم پایم به کلانتری باز نشده بود. عمو به خانه آمد و همه چیز را مو به مو برایش تعریف کردم. بنده خدا مادرم زار زار گریه می‌کرد و مدام می‌گفت باور نمی‌کند که مواد کشیده و دست به این کار زده‌ام. با اصرارهای مادر و عمویم جلوی کلانتری رفتیم ولی من ترسیدم خودم را معرفی کنم.

چگونه دستگیر شدی؟

دستگیر نشدم. یک ماهی را در خانه یکی از همکلاسی‌های دوران دانشگاهم ماندم و برای اینکه به من شک نکند، از آنجا نیز به خانه یکی دیگر از دوستانم که تنها زندگی می‌کرد، رفتم و چهار ماه هم در خانه او ماندم. در این مدت از تلفن همگانی به مادرم زنگ می‌زدم و از اخبار آگاه می‌شدم. او از من می‌خواست خودم را معرفی کنم ولی می ترسیدم؛ تا اینکه فهمیدم رضا، آخرین کسی که پیام را برای علی فرستاده، به عنوان تنها مظنون قتل بازداشت شده است. عذاب وجدان داشتم و شب‌ها کابوس می‌دیدم. نمی‌توانستم آزاد باشم و دوست بی‌گناهم در زندان باشد؛ بنابراین رفتم و خودم را به عنوان قاتل به پلیس معرفی کردم.

وقتی دست به قتل زدی و خودت را معرفی کردی، همسرت چه شد؟

از من طلاق گرفت اما هنوز با مادرم زندگی می‌کند. خودش طلاق نمی‌خواست، برادرهایش مجبورش کردند جدا شود. چهار تا برادر گردن کلفت دارد که ساکن سمنان هستند، دلش نمی‌خواهد با آن‌ها زندگی کند.

بچه هم داری؟

-بله؛ یک دختر پنج ساله دارم که خیلی هم دلم برایش تنگ شده و از زمانی که به زندان آمدم، هنوز ندیدمش.

چه حکمی برایت صادر شده؟

علی 28 ساله و مجرد بود. پدر و مادرش اولیای دم هستند. حکم قصاص برایم صادر شد ولی خانواده‌ام و چندنفر از دوستانم به دنبال گرفتن رضایت هستند.

از پدرت حرفی نزدی؟

او را از هفت سالگی به بعد، دیگر ندیدم. نمی‌دانم کجا رفت و چرا! با مادرم اختلافی نداشت؛ مادرم در این سال‌ها برای من و خواهرم هم مادر بود هم پدر و دوست نداشت در این مورد حرفی بزند. به همین دلیل هیچ وقت از او چیزی نپرسیدم.

فکر می‌کردی یک روز زندانی شوی؟

نه. هیچ وقت فکر نمی‌کردم یک روز دست به جنایت بزنم و هر شب با کابوس قصاص شدن از خواب بپرم.

مادر و خواهرت به ملاقاتت می‌آیند؟

خواهرم ازدواج کرده و در کشور سوئد با شوهرش زندگی می‌کند. مادرم هم گاهی می‌آید و همه تلاشش را می‌کند تا از خانواده علی رضایت بگیرد.

در زندان به چه چیزهایی فکر می‌کنی؟

به اشتباهاتم. من لیسانس حسابداری دارم، فکر می‌کنم که چرا آن شب شیشه کشیدم و چه چیز باعث شد زندگی‌ام را از دست بدهم.

همسر و فرزندم را دوست دارم و هر شب خواب‌شان را می‌بینم و از خدا می‌خواهم نجات پیدا کنم تا به زندگی بازگردم و اشتباهات گذشته‌ام را جبران کنم.

حرف آخر؟

از خانواده علی تقاضا می‌کنم مرا ببخشند. من قصد به قتل رساندن پسرشان را نداشتم و این اتفاق ناخواسته بود.