۰ نفر

تازه‌ترین گفت‌وگو با «نوام چامسکی»

نوام چامسکی: همه‌چیز به خود «ما» بستگی دارد

۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۷:۱۹
کد خبر: 174822
نوام چامسکی: همه‌چیز به خود «ما» بستگی دارد

همزمان با نزدیک شدن نوام چامسکی به نود سالگی، لیست کتاب‌های او همچنان در حال افزایش است. از بخت خوش چپ جهانی، همچنان دعوت به مصاحبه را هم قبول می‌کند. چامسکی اوایل این ماه کمتر از یک هفته پیش از تولد هشتاد‌وهشت سالگی‌اش برای گفت‌وگویی در دفتر کارش در کمبریج، ماساچوست حاضر شد. در مصاحبه با وایوز ترایانتافیلو، دانشجوی تحصیلات تکمیلی دانشگاه پنسیلوانیا، درباره همه‌چیز سخن گفت: از سوسیالیسم، طبیعت بشر و آدام اسمیت گرفته تا رییس‌جمهور منتخب ایالات متحده.

به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از تعادل ، چامسکی، همزمان با انتخاب‌های ترامپ برای کابینه‌اش، وقوع دورانی سرشار از تعصب و بلاگردانی را محتمل می‌داند. اما همچنان انتخاب با ماست: او درباره تاکتیک‌های «تفرقه بینداز و حکومت کن» این‌گونه می‌گوید: موفقیت یا شکست چنین تاکتیک‌هایی «معطوف به شکلی از مقاومت است که توسط افرادی مثل خود شما به میدان آورده می‌شود.»

سوسیالیست‌ها چگونه باید در مورد رابطه بین اصلاحاتی که نظام تولید کنونی را انسانی می‌کند (همان‌گونه که برنی سندرز پیشنهاد می‌دهد) و هدف بلندمدت براندازی تمام‌وکمال سرمایه‌داری بیندیشند؟

نوام چامسکی: خب، اول از همه ما باید بپذیریم که همچون اکثر اصطلاحات گفتمان سیاسی، سوسیالیسم نیز معنای خود را از دست داده است. سوسیالیسم در گذشته برای خود معنایی داشت. اگر به اندازۀ کافی به عقب برگردیم، سوسیالیسم اساسا به‌معنای در دست‌گرفتن کنترل تولید توسط تولیدکنندگان، حذف کار مزدی و دموکراتیزه‌کردن تمام سپهرهای زندگی بود: تولید، بازرگانی، آموزش، رسانه، کنترل کارخانه‌ها توسط کارگران، کنترل اشتراکی جوامع و... اینها در گذشته به‌معنای سوسیالیسم بود.

اما برای یک سده، سوسیالیسم از معنا افتاده بود. در واقع آن کشورهایی که سوسیالیست نامیده می‌شدند ضدسوسیالیستی‌ترین نظام‌های جهان بودند. کارگران در ایالات متحده و انگلیس از حقوق بالاتری نسبت به کارگران روسیه برخوردار بودند و با این همه کماکان از آن نظام‌ها با عنوان سوسیالیسم یاد می‌کردند.

تاجایی‌که به برنی سندرز مربوط می‌شود، او شخصی معقول و صادق است و من از او حمایت کرده‌ام. تلقی او از سوسیالیسم لیبرالیسم نیو دیل است. درواقع، سیاست‌های واقعی او ژنرال آزینهاور را خیلی هم شگفت‌زده نمی‌کند. اینکه سیاست‌های سندرز، نوعی انقلاب سیاسی نامیده می‌شد نشانه‌یی است از اینکه در اصل در سی سال اخیر، از زمانی که برنامه‌های نولیبرالی رفته‌رفته بنیان نهاده شدند، طیف سیاسی تا چه اندازه به طرف جناح راست چرخیده است. آنچه سندرز برای آن ندا سر می‌داد بازگرداندن چیزی شبیه لیبرالیسم نیو دیل بود که البته چیز بسیار خوبی هم هست.

بنابراین به سوال شما برگردیم. من فکر می‌کنم ما باید بپرسیم: آیا افرادی که برای نوع بشر و زندگی و دغدغه‌هایشان اهمیت قائل‌اند باید به‌دنبال انسانی‌کردن نظام کنونی تولید به شکل‌هایی که شما توصیف کردید باشند؟ و پاسخ این است که صدالبته باید به دنبال چنین چیزی باشند و این برای مردم بهتر است.

آیا آنها باید براندازی تمام‌وکمال سازمان اقتصادی سرمایه‌داری را به عنوان هدف بلندمدت خود قرار دهند؟ مطمئنا؛ من این‌طور فکر می‌کنم. نظام کنونی دستاوردهای خود را دارد اما مبتنی بر فرض‌هایی کاملا بی‌رحمانه است، فرض‌هایی ضدانسانی. خود این ایده که باید یک طبقه خاص از مردم وجود داشته باشد که به برکت در دست‌داشتن ثروت امر و نهی کند و یک طبقه عظیم دیگر به‌دلیل فقدان دسترسی به ثروت و قدرت اطاعت امر کند، پذیرفتنی نیست.

درنتیجه مطمئنا این نظام باید برانداخته شود. اما این دو راهکار، گزینه‌هایی جایگزین یکدیگر نیستند، بلکه کارهایی هستند که باید همراه با یکدیگر انجام شوند.

یکی از استدلال‌های اصلی که علیه سوسیالیسم به کار می‌رود این است که طبیعت بشر، بنا به تعریف، خودخواه و رقابت‌جوست و درنتیجه ناگزیر به سرمایه‌داری می‌انجامد. شما چه پاسخی دارید؟

 به یاد داشته باشیم که سرمایه‌داری دوره‌یی بسیار کوتاه از جامعه انسانی است. ما درواقع هیچ‌گاه سرمایه‌داری نداشته‌ایم، ما همواره یک یا چند نوع از سرمایه‌داری دولتی داشته‌ایم. دلیلش این است که سرمایه‌داری خیلی زود می‌تواند دست به تخریب خود بزند. بنابراین، طبقات کاسب و تاجر همواره خواهان مداخلات دولتی نیرومندی بوده‌اند تا از جامعه در برابر تاثیرات مخرب نیروهای بازار محافظت کند. اغلب هم کسب‌وکار پیشاهنگ آن مداخلات بوده است، چرا که نمی‌خواستند همه‌چیز نابود شود.

پس ما این یا آن نوع از سرمایه‌داری دولتی را در طول دوره‌یی بسیار کوتاه از تاریخ انسان داشته‌ایم و این به ما اساسا هیچ چیزی درباره طبیعت بشر نمی‌گوید. اگر به جوامع انسانی و تعاملات انسانی نگاهی بیندازید، هر چیزی را می‌توانید در آن پیدا کنید. خودخواهی پیدا می‌کنید، نوع‌دوستی پیدا می‌کنید، همدردی هم پیدا می‌کنید.

بگذارید آدام اسمیت را درنظر بگیرم، قدیس حامی سرمایه‌داری: او در این باره چگونه فکر می‌کرد؟ اسمیت باور داشت که غریزه اصلی انسان همدردی است. درواقع نگاهی به واژه «دست نامریی» بیندازید. نگاه کنید به شیوه‌یی که او در واقع از این عبارت استفاده کرد. واقعا فهمیدنش سخت نیست چرا که هر معنایی از این عبارت را هم که درنظر بگیرید، او در دو کتاب اصلی خود تنها دوبار از این عبارت استفاده کرده است.

در کتاب مهم اول اسمیت، ثروت ملل این عبارت تنها یک بار ظاهر می‌شود و تا جایی هم که ظاهر می‌شود نقدی است بر جهانی‌سازی نولیبرالی. آنچه می‌گوید این است که اگر در انگلستان کارخانه‌داران و بازرگانان در خارج سرمایه‌گذاری کنند و از آنجا دست به واردات بزنند، امکان سودبردن آنها وجود دارد اما این به ضرر انگلیس است. اما تعهد آنها نسبت به کشور مادری‌شان کفایت می‌کند و درنتیجه بعید است که آنها چنین کاری کنند. بنابراین، به‌وسیله یک دست نامریی، انگلیس از تاثیرات آنچه ما جهانی‌سازی نولیبرال می‌نامیم در امان می‌ماند. این یکی از موارد استفاده از این عبارت است.

مورد دوم در دومین کتاب مهم اوست، یعنی کتاب نظریه احساسات اخلاقی (که خیلی خوانده نشده اما از نظر اسمیت کتاب اصلی‌اش بود) . در این کتاب، اسمیت یک مساوات‌طلب است؛ او به برابری برون‌دادها اعتقاد داشت و نه برابری فرصت. اسمیت متفکری است متعلق به روشنگری پیشاسرمایه‌داری.

او می‌گوید فرض کنید، در انگلستان، یک مالک زمین بخش اعظم زمین را در اختیار دارد و بقیه مردم هیچ چیزی ندارند که با آن زندگی کنند. می‌گوید این اصلا اهمیت ندارد، چرا که مالک ثروتمند زمین به برکت همدردی‌اش با بقیه مردم منابع را میان آنها توزیع می‌کند، پس به‌وسیله دست نامریی ما به جامعه‌یی کاملا مساوات‌طلب می‌رسیم.

این همان تصور او از طبیعت بشر است.

کسانی که شما سر کلاس‌هایشان می‌نشینید یا کتاب‌هایشان را می‌خوانید به این شکل عبارت «دست نامریی» را به‌کار نمی‌برند. درواقع این مساله تفاوت در مکاتب را نشان می‌دهد و نه طبیعت بشر. آنچه ما واقعا درباره طبیعت بشر می‌دانیم این است که تمام این احتمالات را در بر دارد.

 آیا شما درافکندن طرح‌های انضمامی را برای نظم سوسیالیستی آتی، یعنی خلق بدیلی قرص‌ومحکم که برای اکثریت مردم جذاب باشد، ضروری می‌دانید؟

من فکر می‌کنم مردم به اهداف سوسیالیستی بلندمدت و اصیل (که آن چیزهایی نیستند که معمولا سوسیالیسم نامیده می‌شوند) علاقه دارند. آنها باید با دقت در این مورد بیندیشند که جامعه پیش‌ِ رو چگونه باید کار کند، البته نه با جزییات مفصل، چرا که بسیاری از مسائل را باید از طریق تجربه آموخت و اینکه ما در هرحال فهم کافی برای طراحی با جزئیات جوامع نداریم. اما رهنمودهای کلی را می‌توان طراحی کرد و می‌توان درباره بسیاری از مسائل معین بحث کرد.

و این فقط باید به بخشی از آگاهی رایج مردم تبدیل شود. این‌گونه است که گذار به سوسیالیسم می‌تواند محقق شود، یعنی زمانی‌که این امر به بخشی از آگاهی و هوشیاری و خواست اکثریت بزرگی از جمعیت بدل شود. بنابراین برای مثال یکی از دستاوردهای عمده این مسیر، شاید عمده‌ترین آنها، را در نظر بگیرید: انقلاب آنارشیستی ۱۹۳۶ در اسپانیا. دهه‌ها برای آماده‌سازی آن صرف شد: در آموزش و در کنشگری و تلاش و کوشش -البته بعضی اوقات‌ زیر ضربه قرار گرفت-، اما زمانی‌که لحظه موعود همراه با هجوم فاشیستی فرا رسید، مردم می‌دانستند که می‌خواهند جامعه به چه شیوه‌یی سازمان یابد. ما این مورد را به شکل‌های دیگری نیز دیده‌ایم. مثلا بازسازی اروپا بعد از جنگ جهانی دوم را در نظر بگیرید.

جنگ جهانی دوم تاثیراتی واقعا خسارت‌بار برای بیشتر اروپا به بار آورد. اما این تاثیرات مدت خیلی زیادی آنها را برای بازسازی دموکراسی‌های سرمایه‌داری دولتی عقب نگه نداشت، چرا که این مساله در ذهن مردم وجود داشت.  بخش‌های دیگری از جهان وجود داشتند که کاملا ویران شده بودند و آنها نتوانستند دست به چنین کاری بزنند. آنها این تصورات را در ذهن خود نداشتند. بخش بزرگی از مساله آگاهی انسان است.

سیریزا (نخست وزیر یونان) با ادعای پایبندی به سوسیالیسم به قدرت رسید. اما آنها در نهایت به همکاری با اتحادیه اروپا تن دادند و حتی بعد از آنکه مجبور به اجرای سیاست‌های ریاضتی شدند، از قدرت کناره نگرفتند. به نظر شما، چگونه می‌توانیم از چنین نتایجی در آینده جلوگیری کنیم؟

به نظر من تراژدی واقعی یونان، فارغ از وحشیگری بوروکراسی اروپا و بروکراسی بروکسل (پارلمان اروپا) و بانک‌های شمالی که واقعا هم وحشیانه بود، این است که می‌شد بحران یونان به مرحله بحرانی نرسد. بسیار ساده می‌شد از همان ابتدا به آن رسیدگی کرد.

اما این اتفاق افتاد و سیریزا قدرت را، با وعده جنگیدن با همین نهادهای قدرت، به دست گرفت. درواقع آنها عملا همه‌پرسی‌ای به راه انداختند که اروپا را به وحشت انداخت: این فکر که باید به مردم اجازه داد تا درباره چیزی که به سرنوشت خودشان مربوط می‌شود، تصمیم‌گیری کنند مورد نفرت نخبگان اروپایی است؛ چطور می‌شود حتی اجازه برقراری دموکراسی را داد (حتی در کشوری که زادگاه دموکراسی بوده است) ؟

در ازای این عمل مجرمانه، یعنی پرسیدن از مردم که چه می‌خواهند، یونان حتی بیش از اینها مجازات شد. ترویکا، به‌دلیل برگزاری همه‌پرسی، خواسته‌هایش را دشوارتر کرد. وحشت آنها از تاثیر دومینویی این همه‌پرسی بود؛ اگر به خواسته‌های مردم توجه کنیم، دیگران هم ممکن است فکرهایی به سرشان بزند و طاعون دموکراسی عملا گسترش پیدا کند؛ پس باید از همان ابتدا ریشه‌های آن را خشکاند.  سپس سیریزا تسلیم شد و از آن مقطع به بعد، دست به انجام کارهایی زده‌ که از نظر من کاملا غیرقابل قبول‌اند. می‌پرسید که مردم چگونه باید واکنش نشان دهند؟ با خلق چیزی بهتر. این کار ساده نیست، به‌خصوص وقتی که مردم از یکدیگر جدا و ایزوله شده‌اند. یونان، به‌تنهایی در موقعیتی بسیار آسیب‌پذیر قرار دارد. اگر یونانی‌ها از حمایت چپ پیشرو و نیروهای محبوب در سایر نقاط اروپا بهره‌مند بودند، شاید می‌توانستند در برابر خواسته‌های ترویکا مقاومت کنند.

نظر شما درباره نظامی که کاسترو در کوبای بعد از انقلاب به وجود آورد، چیست؟

ما اطلاعی از اینکه اهداف واقعی کاسترو چه بودند نداریم. او از همان ابتدا بر اثر حمله بی‌رحمانه و خشن ابرقدرت حاکم، به‌شدت محدود شد. باید به خاطر سپرد که عملا چندماهی بیشتر از به‌قدرت‌رسیدن او نگذشته بود که هواپیماهایی از فلوریدا شروع به بمباران کوبا کردند. در سال اول، دولت آیزنهاور، به‌صورت مخفی اما رسمی تصمیم گرفت که دولت کوبا را سرنگون خواهد کرد.

بعد از آن، ماجرای حمله به خلیج خوک‌ها پیش آمد. دولت کندی از شکست عملیات خشمگین بود و به سرعت اقدام به آغاز جنگ تروریستی و اقتصادی عظیمی کرد که در طول سالیان شدت گرفت. در چنین شرایطی می‌توان گفت که بقای کوبا شگفت‌انگیز است. این کشور جزیره‌یی کوچک در فاصله‌یی اندک با ساحل یک ابرقدرت عظیم است که تلاش دارد آن را نابود کند و آشکارا، در تمام تاریخ اخیر خود، برای بقا، به ایالات متحده وابسته بوده است. اما، هرطور که بود، آنها جان سالم به در بردند. این درست است که کوبا یک دیکتاتوری بود: خشونت فراوان، زندانیان سیاسی فراوان، کشتار فراوان مردم. به یاد داشته باشیم که حمله ایالات متحده به کوبا، به‌صورت ایدئولوژیک، همچون اقدامی ضروری برای دفاع از خود دربرابر شوروی بازنمایی شد. به‌محض آنکه شوروی از میان رفت، حملات سخت‌تر شد. هیچ توضیحی در آن رابطه داده نشد. همین بیانگر آن است که احتمالا ادعاهای پیشین دولت امریکا چیزی نبود جز دروغی آشکار که صدالبته دروغ بودند.

اگر به اسناد داخلی ایالات متحده رجوع کنید، آشکارا نشان می‌دهند که تهدید کوبا از چه قرار بود. در اوایل دهۀ شصت، وزارت خارجه با رجوعی به دکترین «مونرو»، تهدید کوبا را عبارت از سرکشی کاسترو در برابر سیاست‌های ایالات متحده تعریف کرد. دکترین مونرو ادعای تسلط بر نیمکره غربی را پایه گذاشت -البته که این دکترین، در آن زمان، اجرا نشد و تنها ادعای آن پایه‌ریزی شد- و کاسترو با موفقیت در مقابل آن ایستادگی می‌کرد. این مساله چیزی نبود که بشود با آن مدارا کرد. مثل همان مساله یونان که کسی بگوید بیایید در یونان دموکراسی داشته باشیم و چون این برای ما پذیرفتنی نیست، باید تهدید را ریشه‌کن کنیم. هیچ‌کس نباید از ارباب نیمکره، و در واقع ارباب جهان، سرکشی کند و همین می‌شود علت آن رفتارهای بدوی و وحشیانه.

اما واکنش [به این وضع از سوی کوبا] چندگانه است. دستاوردهایی همچون نظام سلامت، سوادآموزی و... وجود داشت. بین‌المللی‌گرایی فوق‌العاده بود. بیخود نیست که نلسون ماندلا برای تحسین کاسترو و تشکر از مردم کوبا، تقریبا به‌محض آزادی از زندان، به کوبا رفت. این واکنشی مربوط به جهان سوم بود و مردم کوبا آن را درک می‌کردند.

کوبا نقشی عظیم در رهایی آفریقا و سرنگونی آپارتاید ایفا کرد: اعزام پزشک و معلم به فقیرترین نقاط جهان، به هاییتی، به پاکستان پس از زلزله و تقریبا همه‌جای دنیا. بین‌المللی‌گرایی کوبا خیره‌کننده است. من فکر می‌کنم هیچ مورد مشابهی در تاریخ وجود نداشته باشد. دستاوردهای نظام سلامت هم خیره‌کننده بود.

آمار سلامت در کوبا همانند آمار ایالات متحده بود و تنها کافی است که به تفاوت ثروت و قدرت در این دو کشور نگاهی بیندازید.

اما، از طرف دیگر، دیکتاتوری‌ای سخت‌گیرانه هم به راه بود. پس هردو اینها باهم بودند. گذار به سوسیالیسم؟ حتی نمی‌شود سخنی از آن به میان آورد. شرایط این امر را غیرممکن کرد و البته نمی‌دانیم که در کوبا‌ نیتی هم برای گذار به سوسیالیسم وجود داشت یا خیر.

در سال‌های اخیر، جنبش‌های متعددی در ایالات متحده به وجود آمدند که شیوه جاری سازماندهی اقتصادی و اجتماعی را مورد انتقاد قرار دادند. باوجوداین اغلب آنها، به‌جای اتحاد بر سر چشم‌اندازی مشترک تنها علیه دشمنی مشترک متحد شدند. در رابطه با وضعیت جنبش‌های اجتماعی و توانایی آنها برای اتحاد چگونه می‌توان اندیشید؟

جنبش اشغال وال‌استریت را در نظر بگیرید. اشغال نه یک جنبش که یک تاکتیک بود. شما نمی‌توانید تا ابد در پارکی نزدیک وال‌استریت بنشینید. بیش از چند ماه امکان آن وجود ندارد. تاکتیکی بود که من پیش‌بینی نمی‌کردم. اگر مردم از من می‌پرسیدند پاسخ می‌دادم این کار را نکنید. اما این موفقیتی بزرگ هم بود، موفقیتی عظیم با تاثیری عمده بر فکر و کنش مردم. ایده کلی تمرکز ثروت (یک درصدی‌ها و ۹۹درصدی‌ها) در پس ذهن مردم وجود داشت اما با این جنبش برجسته شد، حتی در رسانه‌های جمعی هم برجسته شد (مثلا در وال‌استریت ژورنال)؛ و همین به اشکال مختلفی از کنشگرایی منجر شد و به مردم انرژی داد و غیره. اما جنبشی در کار نبود.

چپ، در معنایی کلی بسیار اتمیزه است. ما در جوامعی به‌شدت اتمیزه زندگی می‌کنیم. مردم بسیار تنها هستند: تویی و آی‌پدت!

سیاست‌ها منجر به تضعیف شدیدِ مراکز اصلی سازماندهی، مثل جنبش کارگری، شده‌اند و در ایالات متحده این تضعیف به‌مراتب شدیدتر است. این امر حادثه‌یی همچون توفان نبود. سیاست‌گذاری‌ها برای ازمیان‌بردن سازمان‌های طبقۀ کارگر طراحی شده‌اند و دلیل آن صرفا این نیست که اتحادیه‌ها در راستای حقوق کارگران مبارزه می‌کنند، بلکه آنها در دموکراتیزه‌کردن جامعه هم تاثیرگذارند. اتحادیه‌ها نهادهایی هستند که مردم فاقد قدرت می‌توانند در آنجا با هم همراه شوند، از یکدیگر حمایت کنند، از دنیا مطلع شوند، ایده‌هایشان را محک زنند و برنامه‌هایی راه بیندازند؛ و اینها همه خطرناک‌اند. مثل همه‌پرسی در یونان. اینکه به مردم اجازه چنین کارهایی را بدهید خطرناک است.

ما باید به خاطر داشته باشیم که در طول جنگ جهانی دوم و دوران رکود بزرگ، خیزشی در دموکراسی عامه‌پسند و رادیکال، در سراسر جهان، به وجود آمد، اشکال متنوعی به خود گرفت اما در همه‌جا حضور داشت.

در یونان انقلاب یونان بود و باید درهم شکسته می‌شد. در کشورهایی همچون یونان با توسل به خشونت در هم شکسته شد. در کشورهایی همچون ایتالیا، که نیروهای ایالات متحده و بریتانیا در ۱۹۴۳ به آن وارد شدند، این امر با حمله نظامی، ازبین‌بردن پارتیزان‌های ضد آلمانی، و برقراری دوباره نظم سنتی صورت گرفت. در کشورهایی همچون ایالات متحده با توسل به خشونت درهم شکسته نشد -قدرت سرمایه‌داری چنین توانایی‌ای در اینجا ندارد- اما تلاش‌های فراوانی برای اضمحلال و نابودی جنبش کارگری، در اواخر دهه چهل، صورت گرفت. و همین‌طور ادامه پیدا کرد.

این سیاست‌ها در دوران ریگان به‌شدت دنبال شد، دوباره در دوران کلینتون دنبال شد و در شرایط فعلی جنبش کارگری به‌شدت ضعیف است (در کشورهای دیگر اشکال مختلفی به خود گرفته است) . اما اتحادیه‌ها تنها یکی از نهادهایی بودند که به مردم اجازه می‌داد در کنار هم جمع شوند و با همکاری و حمایتی دوجانبه دست به کنش بزنند، البته که دیگر نهادها عملا نابود شده‌اند.

از دونالد ترامپ چه انتظاری می‌توان داشت؟ آیا ظهور او زمینه‌یی را برای بازتعریف و اتحاد جنبش سوسیالیستی پیرامون چشم‌اندازی مشترک در ایالات متحده فراهم می‌آورد؟

 پاسخ به این پرسش از اساس به شما و دوستانتان بستگی دارد. واقعا به این بستگی دارد که مردم، به‌خصوص جوانان، چگونه واکنش نشان می‌دهند. فرصت‌های فراوانی وجود دارد و می‌توان از آنها بهره برد. نتایج به‌هیچ‌وجه ناگزیر نیستند.

فقط چیزی که وقوعش محتمل است را در نظر بگیرید. ترامپ شدیدا پیش‌بینی‌ناپذیر است. او نمی‌داند که چه برنامه‌هایی دارد. اما برای مثال، یکی از سناریوهایی که ممکن است رخ دهد این‌گونه است: بسیاری از افرادی که به ترامپ رای دادند، یعنی افراد طبقۀ کارگر، در سال ۲۰۰۸ به اوباما رای دادند. شعارهای «امید» و «تغییر» آنها را اغوا کرده بود. آنها نه امیدی دیدند و نه تغییری و سرخورده شدند.

این‌بار به کاندیدای دیگری رای دادند که ادعای امید و تغییر دارد و قول انجام بسیاری از چیزهای فوق‌العاده را داده است. خب مسلما از انجام آنها باز می‌ماند. پس در چند سال آینده چه رخ می‌دهد، وقتی که او از انجام وعده‌هایش بازمانده و همان مردم رای‌دهنده دوباره سرخورده شده‌اند؟

آنچه بیش از همه محتمل است این است که نظام قدرت همان کاری را می‌کند که معمولا در چنین شرایطی انجام می‌دهد: قربانی‌کردن کسانی که می‌توان گفت بیش از بقیه آسیب‌پذیرند: «آره، شما به چیزایی که بهتون قول داده شده بود نرسیدید و علت اون آدمای بی‌مصرفن، مکزیکی‌ها، سیاها، مهاجرای سوری، دغل‌کاری‌های نظام رفاهی. اونا کسایی‌ان که دارن همه‌چی رو نابود می‌کنن. باید دخلشونو بیاریم. همجنس‌گراها، اونا کسایی‌ان که مقصرن.» این اتفاق محتمل است. بارها و بارها در تاریخ، همراه با پیامدهای ناگواری رخ داده است و اینکه آیا این سناریو موفق می‌شود یا نه به نوع مقاومتی برمی‌گردد که توسط افرادی مثل خود شما به کار گرفته می‌شود. پاسخ این پرسش را شما باید بدهید نه من.